فیک (شانس دوباره) پارت دهم
رفتیم خونه اول از همه رفتم اتاق بچه ها دیدم خوابن.بعد رفتم اتاق خودم ولی وسایلام نبود.جونگکوکو صدا زدم و گفتم:کوک...وسایلام نیستن.
گفت:خب ازین به بعد پیش من میمونی دیگه.بیا بریم.
رفتم تو اتاقش و تا رسیدم خواستم لباسمو عوض کنم.که جونگکوک اومد دستشو از پشت دور کمرم حلقه کرد.
گفت:می خوای من لباستو در بیارم؟
گفتم:آاام...کوک...من...هنوز آماده نیستم.میشه یه ماه بهم وقت بدی؟(چقدم مستقیم تو روش گفت یه ماه)
گفت:یه ماه؟خیلیه که.
گفتم:خب درکم کن من هنوز عادت نکردم به این شرایط.لطفا.
گفت:باشه ولی فقط بخاطر تو.من بیرونم تو لباستو عوض کن.
رفت بیرون و وقتی رفت یه لعنتی تو دلم براش فرستادم.(به کوک لعنت میفرستی؟چه بی لیاقت)خوابیدم رو تخت که جونگکوک اومد کنارم خوابید و از پشت بغلم کرد...
(صبح)
صبح بیدار شدم و اول از همه دوش گرفتم.اومدم بیرون و آماده شدم.رفتم پایین دیدم هیچکس نیست میزم چیده نشده.یهو چشم خورد به پنجره که دیدم تو حیاط میزو چیدن.رفتم و نشستم.به همه صبح بخیر گفتم.که تهیونگ گفت:زن داداش صدات کنم؟
گفتم:نه لطفا بدم میاد از این کلمه.فقط اسممو بگو.
بعد صبحونه رو خوردیم و به جونگکوک گفتم:میتونم برم خرید برای بچه ها؟
گفت:باشه ولی با نگهبانا
گفتم:اوفففف دیگه عین مردم عادی هم نمیتونم برم خرید.
گفت:ناراحت نشو دیگه بخاطر امنیت خودته.
ضگفتم:نگو بخاطر امنیتم بگو که میترسی فرار کنم.پس تو قراره اینجوری بهم اعتماد کنی؟
گفت:باشه خودت برو.
ولی من میدونستم قطعا یه نفرو دنبالم میفرسته پس باید تا یه ماه اینجوری سر کنم تا بهم اعتماد کنه. لباس پوشیدم(اسلاید دوم)و رفتم بیرون...
«لایک،فالو،کامنت»
گفت:خب ازین به بعد پیش من میمونی دیگه.بیا بریم.
رفتم تو اتاقش و تا رسیدم خواستم لباسمو عوض کنم.که جونگکوک اومد دستشو از پشت دور کمرم حلقه کرد.
گفت:می خوای من لباستو در بیارم؟
گفتم:آاام...کوک...من...هنوز آماده نیستم.میشه یه ماه بهم وقت بدی؟(چقدم مستقیم تو روش گفت یه ماه)
گفت:یه ماه؟خیلیه که.
گفتم:خب درکم کن من هنوز عادت نکردم به این شرایط.لطفا.
گفت:باشه ولی فقط بخاطر تو.من بیرونم تو لباستو عوض کن.
رفت بیرون و وقتی رفت یه لعنتی تو دلم براش فرستادم.(به کوک لعنت میفرستی؟چه بی لیاقت)خوابیدم رو تخت که جونگکوک اومد کنارم خوابید و از پشت بغلم کرد...
(صبح)
صبح بیدار شدم و اول از همه دوش گرفتم.اومدم بیرون و آماده شدم.رفتم پایین دیدم هیچکس نیست میزم چیده نشده.یهو چشم خورد به پنجره که دیدم تو حیاط میزو چیدن.رفتم و نشستم.به همه صبح بخیر گفتم.که تهیونگ گفت:زن داداش صدات کنم؟
گفتم:نه لطفا بدم میاد از این کلمه.فقط اسممو بگو.
بعد صبحونه رو خوردیم و به جونگکوک گفتم:میتونم برم خرید برای بچه ها؟
گفت:باشه ولی با نگهبانا
گفتم:اوفففف دیگه عین مردم عادی هم نمیتونم برم خرید.
گفت:ناراحت نشو دیگه بخاطر امنیت خودته.
ضگفتم:نگو بخاطر امنیتم بگو که میترسی فرار کنم.پس تو قراره اینجوری بهم اعتماد کنی؟
گفت:باشه خودت برو.
ولی من میدونستم قطعا یه نفرو دنبالم میفرسته پس باید تا یه ماه اینجوری سر کنم تا بهم اعتماد کنه. لباس پوشیدم(اسلاید دوم)و رفتم بیرون...
«لایک،فالو،کامنت»
۱۰.۶k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.