گاهی گم میشوم در هیاهوی این شهر

گاهی گم میشوم در هیاهوی این شهر...
خسته میشوم از پیدا کردن بعد جدیدی از مردم پیچیده...
از افاده ی بلد بودن های تو خالی...
من منطق بلد نیستم...
فلسفه نمیدانم...
ادعای روشن فکری ندارم...
شاید همه ی کتاب های هدایت و کافکا را نخوانده باشم و خط به خط جمله های شریعتی را از بر نکرده باشم....
اما بلدم عشق بورزم...
زندگی کنم..
منطق من قلب من است...
من معماری بلد نیستم!!!
اما بلدم با تئوری قلبم خط به خط پلان های زندگی ام را بکشم...
تئوری رنگ نمیدانم!!! اما میدانم آبی آرام ترین رنگ دنیاست, نارنجی رنگ خود زندگی من است, سبز رنگ دختر گل فروشی است که سر چهار راه نرگس میفروشد...
من خدا را از نزدیک ندیده ام!!!
اما میدانم ستاره که بزند, در بین تمام شلوغی های این شهر میتوانی از نزدیک حس اش کنی...
دیدگاه ها (۱)

به من گفتند تا کاری کنم او عاشق شود می بایست کاری می کردم که...

چین دامنم که مرتب شدزنگِ در را امتحان می‌کنمعطر چای که در خا...

بیا شبیه دو حبه قندشانه به شانه دل به چای بزنیمآن قدر دور س...

عقربه ها بر عکس می چرخندفکر می کنم موهایت را روی آن یکی شانه...

من حرفای قشنگی بلد نیستم ولی؛,وقتایی که حرف می‌زدیم شده بود ...

اومدم خدم رو معرفی کنم.... اهمنیکا هستم12 سالمه از رنگ صورتی...

رمان: زخم عشقِ توپـارت اول🙇🏻‍♀️💓︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۫...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط