رمان زخم عشق تو
رمان: زخم عشقِ تو
پـارت اول🙇🏻♀️💓
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
صدای باران مثل هزاران میخ بر بام جهان می کوبید. مین یونا، دختر شانزده ساله ای با موهایی به رنگ شب و چشمانی درشت به رنگ عسل، پشت پنجره اتاقش نشسته بود و به خیابان خیس و تاریک خیره شده بود. شهر سئول زیر باران شبانه غرق در هیاهوی مبهمی بود. ناگهان، صدای شکستن شیشه و فریادهای وحشتناکی از طبقه پایین به گوش رسید. قلب یونا در سینه اش چنان کوبیده شد که گویی می خواست از قفسه سینه بپرد.
دستورهای خشن مردان، ناله های آرام مادرش و سپس، صدای مهیب شلیک که بر تمام صداها غالب شد. یونا خود را به پشت در اتاقش رساند، نفس نفس می زد و اشک گرمی روی گونه هایش جاری بود. صدای پاهای سنگین از پله ها بالا می آمد. در اتاق با ضربه ای مهیب از جا کنده شد و در آن قاب، سایه های چند مرد قدبلند نمایان شد. اما یکی از آنها با بقیه فرق داشت.
پسری بود بود. پسری که به نظر می رسید چندین سال از یونا بزرگ تر باشد. چشمانی تیره و عمیق داشت، مثل چاه های بی انتها. موهایش مشکی و کمی به هم ریخته بود. صورتش زیبا اما بی روح بود. او فقط ایستاده بود و به یونا خیره شده بود. در چشمانش نه پشیمانی بود، نه شادی. فقط یک خلأ عمیق و کنجکاوی آمیخته به چیزی شبیه تحسین.
یکی از مردان با صدایی خشن گفت: جونگکوک، این هم آخرین نفرش آنهاست. کارت رو بکن.
جئون جونگکوک. این اسم برای همیشه در ذهن یونا حک شد.
اما جونگکوک تکان نخورد. فقط به یونا نگاه کرد که مثل گوزنی ترسیده به دیوار تکیه داده بود و از ترس به خود می لرزید. سپس، با آرامی و قطعیتی عجیب گفت: نه. این مال منه.
آن سه کلمه، سرنوشت یونا را برای همیشه تغییر داد. او قبل از اینکه بتواند فریاد بزند، دستمالی آغشته به بویی تند روی بینی و دهانش فشرده شد و دنیایش در مقابل چشمانش سیاه شد.
وقتی به هوش آمد، در اتاقی ناشناس بود. اتاقی بزرگ، مجلل اما سرد و بی روح. روی تخت خواب بزرگی دراز کشیده بود. اولین چیزی که دید، چشمان جئون جونگکوک بود که از یک صندلی در گوشه اتاق، بی حرکت او را نظاره می کردند.
یونا با صدایی لرزان پرسید: چرا؟ چرا خانوادم رو کشتی؟
جونگکوک آرام از جا بلند شد و به سمت تخت آمد. او با نوک انگشتانش آرام موهای صورت یونا را کنار زد. تماس دستش سرد بود.
گفت با صدایی آرام اما مملو از قدرت: زندگی همیشه یک 'چرا'ی بزرگه، مین یونا،اما جوابش همیشه ساده نیست. تو حالا مال منی. اینو بپذیر.
اشک از چشمان یونا سرازیر شد. من مال تو نیستم! تو قاتلی! تو پدر و مادرم رو کشتی!
جونگکوک خم شد و صورتش را به قدری به یونا نزدیک کرد که نفسش را روی پوستش حس کند.-دنیایی که توش زندگی می کردی مرده. اینجا، کنار من، دنیای جدیدته. میخوای یا نه، فرقی نمیکنه. چون انتخاب با تو نبود.
و سپس، در اقدامی که یونا را به شدت مرعوب کرد، با لبهایش پیشانی اش را لمس کرد. یک بوسه سرد و سنگین، مثل مهر و موم کردن یک قرارداد.
"خواب راحت، عشق من" پچپچ کرد.
او اتاق را ترک کرد و قفل در به صدا درآمد. یونا در آن قفس طلایی، تنها با خاطره خون و چشمان تاریک جونگکوک، برای اولین بار فریاد کشید. فریادی که انگار هیچگاه به جایی نمی رسید.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
این تازه شروع ماجرا بود. شروع یک عشق تحمیلی، تاریک و مرگبار که ریشه در خون و انتقام داشت. رازی که جونگکوک و پدرش در سینه نگه داشته بودند و یونا هیچ تصوری از آن نداشت...
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
پـارت اول🙇🏻♀️💓
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
صدای باران مثل هزاران میخ بر بام جهان می کوبید. مین یونا، دختر شانزده ساله ای با موهایی به رنگ شب و چشمانی درشت به رنگ عسل، پشت پنجره اتاقش نشسته بود و به خیابان خیس و تاریک خیره شده بود. شهر سئول زیر باران شبانه غرق در هیاهوی مبهمی بود. ناگهان، صدای شکستن شیشه و فریادهای وحشتناکی از طبقه پایین به گوش رسید. قلب یونا در سینه اش چنان کوبیده شد که گویی می خواست از قفسه سینه بپرد.
دستورهای خشن مردان، ناله های آرام مادرش و سپس، صدای مهیب شلیک که بر تمام صداها غالب شد. یونا خود را به پشت در اتاقش رساند، نفس نفس می زد و اشک گرمی روی گونه هایش جاری بود. صدای پاهای سنگین از پله ها بالا می آمد. در اتاق با ضربه ای مهیب از جا کنده شد و در آن قاب، سایه های چند مرد قدبلند نمایان شد. اما یکی از آنها با بقیه فرق داشت.
پسری بود بود. پسری که به نظر می رسید چندین سال از یونا بزرگ تر باشد. چشمانی تیره و عمیق داشت، مثل چاه های بی انتها. موهایش مشکی و کمی به هم ریخته بود. صورتش زیبا اما بی روح بود. او فقط ایستاده بود و به یونا خیره شده بود. در چشمانش نه پشیمانی بود، نه شادی. فقط یک خلأ عمیق و کنجکاوی آمیخته به چیزی شبیه تحسین.
یکی از مردان با صدایی خشن گفت: جونگکوک، این هم آخرین نفرش آنهاست. کارت رو بکن.
جئون جونگکوک. این اسم برای همیشه در ذهن یونا حک شد.
اما جونگکوک تکان نخورد. فقط به یونا نگاه کرد که مثل گوزنی ترسیده به دیوار تکیه داده بود و از ترس به خود می لرزید. سپس، با آرامی و قطعیتی عجیب گفت: نه. این مال منه.
آن سه کلمه، سرنوشت یونا را برای همیشه تغییر داد. او قبل از اینکه بتواند فریاد بزند، دستمالی آغشته به بویی تند روی بینی و دهانش فشرده شد و دنیایش در مقابل چشمانش سیاه شد.
وقتی به هوش آمد، در اتاقی ناشناس بود. اتاقی بزرگ، مجلل اما سرد و بی روح. روی تخت خواب بزرگی دراز کشیده بود. اولین چیزی که دید، چشمان جئون جونگکوک بود که از یک صندلی در گوشه اتاق، بی حرکت او را نظاره می کردند.
یونا با صدایی لرزان پرسید: چرا؟ چرا خانوادم رو کشتی؟
جونگکوک آرام از جا بلند شد و به سمت تخت آمد. او با نوک انگشتانش آرام موهای صورت یونا را کنار زد. تماس دستش سرد بود.
گفت با صدایی آرام اما مملو از قدرت: زندگی همیشه یک 'چرا'ی بزرگه، مین یونا،اما جوابش همیشه ساده نیست. تو حالا مال منی. اینو بپذیر.
اشک از چشمان یونا سرازیر شد. من مال تو نیستم! تو قاتلی! تو پدر و مادرم رو کشتی!
جونگکوک خم شد و صورتش را به قدری به یونا نزدیک کرد که نفسش را روی پوستش حس کند.-دنیایی که توش زندگی می کردی مرده. اینجا، کنار من، دنیای جدیدته. میخوای یا نه، فرقی نمیکنه. چون انتخاب با تو نبود.
و سپس، در اقدامی که یونا را به شدت مرعوب کرد، با لبهایش پیشانی اش را لمس کرد. یک بوسه سرد و سنگین، مثل مهر و موم کردن یک قرارداد.
"خواب راحت، عشق من" پچپچ کرد.
او اتاق را ترک کرد و قفل در به صدا درآمد. یونا در آن قفس طلایی، تنها با خاطره خون و چشمان تاریک جونگکوک، برای اولین بار فریاد کشید. فریادی که انگار هیچگاه به جایی نمی رسید.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
این تازه شروع ماجرا بود. شروع یک عشق تحمیلی، تاریک و مرگبار که ریشه در خون و انتقام داشت. رازی که جونگکوک و پدرش در سینه نگه داشته بودند و یونا هیچ تصوری از آن نداشت...
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
- ۹.۹k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط