🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت319
#جلد_دوم
پس توی سکوت فقط بهش خیره موندم نگاهش کردم و به تماشا نشستمش ده دقیقهای کنارش بودم که پرستار من از اونجا بیرون کرد
توی سالن نشسته بودم که با صدای پای کسی که برام غریبه نبود سرمو بالا آوردم با دیدن پدرم که داشت به سمت من میومد متعجب ایستادم وقتی بهم نزدیک شد هنوزم اون اخم همیشگی بین دو ابروش سر جای خودش بود
نگاهی از شیشه بب ایلین انداخت و گفت
_ باور کردنی نیست اما انگار توی تقدیر خانواده ما حضوری این زن نوشته شده و هیچ جوری نمیشه اون از خانواده حذف کرد
اخم کردم تا خواستم حرفی بزنم دستشو بالا اورد از من خواست سکوت کنم راحیل با دیدن پدرم از ما فاصله گرفته بود اما پدرم هنوز نگاهشو از آیلین نگرفته بود دوباره به حرف اومد و گفت
_ مهم این بود که یه پسر یهوپ وارث برای خاندان ما باشه و الان از خبرهایی که شنیدهم ما دو وارث داریم یکی به دنیا آمده و یکی چند ماه دیگه قدم توی این دنیا میزاره پس جنگ نخواستن این دختر تمومه
این عروس ما حساب میشه و عرسمون میمونه
این رو مدیون بچه ایه که قراره به دنیا بیاره و تو اینو مدیون مادرت هستی
از من خواهش کرد تمام گذشته رو فراموش کنم من هرگز نمی تونستم پسری مثل تو رو که تو روی خودم ایستاده ببخشم اما مادرت قلب مهربونی داره به خاطر اون از همه چیز میگذرم و زندگی مثل گذشته ادامه داره...
اما اینو بگم پسرای من باید ادن طوری که من می خوام تربیت بشن...
حرفاش زد و از من دور شد پدرم همیشه همین بود یه آدم خودخواه و مغرور که جز حرف خودش حرف هیچ کسی را پشیزی بهش اهمیت نمی داد اما همین که دست از لجبازی برداشته بود برای من کافی بود
رفتن کیمیا انگار تمام طلسم های زندگیمون رو شکسته بود تمام قفل های زندگیمون رو باز کرده بود و ما به آرامش مطلقی که میخواستیم قرار بود برسیم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت319
#جلد_دوم
پس توی سکوت فقط بهش خیره موندم نگاهش کردم و به تماشا نشستمش ده دقیقهای کنارش بودم که پرستار من از اونجا بیرون کرد
توی سالن نشسته بودم که با صدای پای کسی که برام غریبه نبود سرمو بالا آوردم با دیدن پدرم که داشت به سمت من میومد متعجب ایستادم وقتی بهم نزدیک شد هنوزم اون اخم همیشگی بین دو ابروش سر جای خودش بود
نگاهی از شیشه بب ایلین انداخت و گفت
_ باور کردنی نیست اما انگار توی تقدیر خانواده ما حضوری این زن نوشته شده و هیچ جوری نمیشه اون از خانواده حذف کرد
اخم کردم تا خواستم حرفی بزنم دستشو بالا اورد از من خواست سکوت کنم راحیل با دیدن پدرم از ما فاصله گرفته بود اما پدرم هنوز نگاهشو از آیلین نگرفته بود دوباره به حرف اومد و گفت
_ مهم این بود که یه پسر یهوپ وارث برای خاندان ما باشه و الان از خبرهایی که شنیدهم ما دو وارث داریم یکی به دنیا آمده و یکی چند ماه دیگه قدم توی این دنیا میزاره پس جنگ نخواستن این دختر تمومه
این عروس ما حساب میشه و عرسمون میمونه
این رو مدیون بچه ایه که قراره به دنیا بیاره و تو اینو مدیون مادرت هستی
از من خواهش کرد تمام گذشته رو فراموش کنم من هرگز نمی تونستم پسری مثل تو رو که تو روی خودم ایستاده ببخشم اما مادرت قلب مهربونی داره به خاطر اون از همه چیز میگذرم و زندگی مثل گذشته ادامه داره...
اما اینو بگم پسرای من باید ادن طوری که من می خوام تربیت بشن...
حرفاش زد و از من دور شد پدرم همیشه همین بود یه آدم خودخواه و مغرور که جز حرف خودش حرف هیچ کسی را پشیزی بهش اهمیت نمی داد اما همین که دست از لجبازی برداشته بود برای من کافی بود
رفتن کیمیا انگار تمام طلسم های زندگیمون رو شکسته بود تمام قفل های زندگیمون رو باز کرده بود و ما به آرامش مطلقی که میخواستیم قرار بود برسیم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۹.۸k
۰۶ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.