p39
=تهیونگ کافیه....
تقصیر توعه ها...
_مامانن...من الان پسر کیم؟؟
رفتم و تو گوشش گفتم...
+پسر منی!
که حالت صورتش عوض شد و لبخند زد منم خودمو انداختم تو بغلش......
×هویییی چرا خواهرمو بغل میکنی؟
_من تا الان همه کار با خواهرت کردم چه برسه به بغل......
+عزیزممم کافیه! زشته....
جونگکوک...شما هم لطفا کوتاه بیا.P39
×ببخشید آقای کیم؟
_چیه؟
×با تو نبودم....من بمیرم هم تو رو آقای کیم صدا نمیکنم..
+عههه با شوهر من درست حرف بزن!(خنده)
:کافیه بچه ها...جانم جونگکوک جان؟
×میخواستم ازتون اجازه بگیرم که....از فردا یونا رو ببرم عمارت خودم...
_من نمیزارم...
÷عهه من میخوام برم...
_حرف نزن تو....
:تهیونگ!
اره میتونی ببریش...فقط حواست خیلی بهش باشه....
_من که نمیزارم....
×تو چی میگی؟مگه تو وقتی خواهرمو بردی پیش خودت من جیزی گفتم؟
_نمیتونستی بگی!
:کافیه!
=تهیونگگگ.....
×به تو چه اخه؟
÷اره دیگه تهیونگ......
۱۰ ثانیه بعد....
+عه بسهههه دیگه...یعنی چی همتون ریختید سر شوهرر مظلوم من؟....مظلوم تر از این پیدا نکردید؟؟
همه مشغول غذا خوردن شدن
مامان بابای تهیونگ غذاشونو تموم کردن و رفتن تو سالن....
دست تهیونگ اومد کنار باسنم و منو چسبوند به خودش!
تو گوشم زمزمه شد...
_اینجوری دلبری میکنی...باید به عوارضش فک کنی!
وقتی ازم طرفداری میکنی.....دوست دارم همونجا بکشم پایین..خیلی خواستنی میشی...
تو میلی متری صورتش نگاه میکردم..
+طرفدار تو نباشم طرفدار کی باشم ها؟
لبخند زد...
_خیلی دارم خودمو کنترل میکنم نبوسمت مهربون من....
÷هییی...صبر کنید میز جمع شه...بعد برید بالا تو اتاقتون هر کاری خواستید بکنید......
×اره ما هم میتونیم هرکاری دلمون خواست بکنیم نه عزیزم؟
÷م..م..ما؟ هه هه نه بابا!
+اتفاقا آره!
آهاااننن راستی شما بچه نمیخواید؟
÷درد ات در ات....(اروم)
مااا نه بابااا بچه چیه؟
×نه یونا شوخی میکنه!ما بچه خیلی دوست داریم نه؟
÷آ آره..
تمام مدت حرف زدنمون تهیونگ دستشو از بازوم تا روی رون پام میکشید و من خمار شدنشو بیشتر احساس میکردم....
×اون توله سگو ببین چه گوش میکنه!
_هیی باباش منما...
×خب بابا....
(۱ ساعت بعد)
بعد از یه کم حرف زدن و مسواک زدن... رفتیم سمت اتاقمون.....
همین که وارد اتاق شدیم تهجینو اگذاشت رو تخت و منو چسبوند به در....
محکم لباشو چسبوند. به لبام....
وحشیانه میبوسید و دستاشو روی با*سنم حرکت میداد....
_من...نمیتونم خودمو کنترل کنم....
+ته من پریودم!
_اروم پیش میرم ....حواسم هست....
+باشه....بزار تهجین بخوابه!
_اوکی...
....
تقصیر توعه ها...
_مامانن...من الان پسر کیم؟؟
رفتم و تو گوشش گفتم...
+پسر منی!
که حالت صورتش عوض شد و لبخند زد منم خودمو انداختم تو بغلش......
×هویییی چرا خواهرمو بغل میکنی؟
_من تا الان همه کار با خواهرت کردم چه برسه به بغل......
+عزیزممم کافیه! زشته....
جونگکوک...شما هم لطفا کوتاه بیا.P39
×ببخشید آقای کیم؟
_چیه؟
×با تو نبودم....من بمیرم هم تو رو آقای کیم صدا نمیکنم..
+عههه با شوهر من درست حرف بزن!(خنده)
:کافیه بچه ها...جانم جونگکوک جان؟
×میخواستم ازتون اجازه بگیرم که....از فردا یونا رو ببرم عمارت خودم...
_من نمیزارم...
÷عهه من میخوام برم...
_حرف نزن تو....
:تهیونگ!
اره میتونی ببریش...فقط حواست خیلی بهش باشه....
_من که نمیزارم....
×تو چی میگی؟مگه تو وقتی خواهرمو بردی پیش خودت من جیزی گفتم؟
_نمیتونستی بگی!
:کافیه!
=تهیونگگگ.....
×به تو چه اخه؟
÷اره دیگه تهیونگ......
۱۰ ثانیه بعد....
+عه بسهههه دیگه...یعنی چی همتون ریختید سر شوهرر مظلوم من؟....مظلوم تر از این پیدا نکردید؟؟
همه مشغول غذا خوردن شدن
مامان بابای تهیونگ غذاشونو تموم کردن و رفتن تو سالن....
دست تهیونگ اومد کنار باسنم و منو چسبوند به خودش!
تو گوشم زمزمه شد...
_اینجوری دلبری میکنی...باید به عوارضش فک کنی!
وقتی ازم طرفداری میکنی.....دوست دارم همونجا بکشم پایین..خیلی خواستنی میشی...
تو میلی متری صورتش نگاه میکردم..
+طرفدار تو نباشم طرفدار کی باشم ها؟
لبخند زد...
_خیلی دارم خودمو کنترل میکنم نبوسمت مهربون من....
÷هییی...صبر کنید میز جمع شه...بعد برید بالا تو اتاقتون هر کاری خواستید بکنید......
×اره ما هم میتونیم هرکاری دلمون خواست بکنیم نه عزیزم؟
÷م..م..ما؟ هه هه نه بابا!
+اتفاقا آره!
آهاااننن راستی شما بچه نمیخواید؟
÷درد ات در ات....(اروم)
مااا نه بابااا بچه چیه؟
×نه یونا شوخی میکنه!ما بچه خیلی دوست داریم نه؟
÷آ آره..
تمام مدت حرف زدنمون تهیونگ دستشو از بازوم تا روی رون پام میکشید و من خمار شدنشو بیشتر احساس میکردم....
×اون توله سگو ببین چه گوش میکنه!
_هیی باباش منما...
×خب بابا....
(۱ ساعت بعد)
بعد از یه کم حرف زدن و مسواک زدن... رفتیم سمت اتاقمون.....
همین که وارد اتاق شدیم تهجینو اگذاشت رو تخت و منو چسبوند به در....
محکم لباشو چسبوند. به لبام....
وحشیانه میبوسید و دستاشو روی با*سنم حرکت میداد....
_من...نمیتونم خودمو کنترل کنم....
+ته من پریودم!
_اروم پیش میرم ....حواسم هست....
+باشه....بزار تهجین بخوابه!
_اوکی...
....
۳۱.۹k
۲۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.