P38
P38
البته....۱۰ سال ولت کردم....بایدم منو نبخشی....
صورتمو آوردم بالا و تو چشمای ستاره ایش زل زدم..
لباشو برای چند دقیقه رو پیشونیم گذاشت....
+هنوزمهمون عطرو میزنی؟
کِرد اَوِنچس...
سرشو تکون داد و موهامو داد پشت گوشم....
×چند ساله با این گند اخلاق ازدواج کردی؟
+عههه نگو اینجوری به شوهرم!
×پررو...۱۴ سالم اختلاف سنی دارید!
یه نظری ازم میپرسیدی بد نبود!
+اها اونوقتچجوری میپرسیدم؟
×.....
+نچ نچ موهاشو ببین...تو این ۱۲ سال چه غلطی میکردی؟
×آدم با برادر بزرگش اینجوری حرف نمیزنه!
در حال تحصیل بودم....
+جون عمتت!
×۵ ساله با یونا ام!
+کثافت....
و دوباره دستامو دور گردنش حلقه کردم.....
×من تو اون دوسال ازت متنفر شدم.....چون فکر میکردم مامانت باعث تصادف شد.....
+فراموش کن همه چیو....
یه جور رفتار کن که انگار این ۱۰ سال پیشم بودی!
×چشم!!
اون توله سگ بچه ی توعه؟
+زهر مار....به پسرم اینجوری نگوو!
×قیافش فتو کپی شوهرته!
+تهیونگ؟
×اره همونن...اسم پسر مردمو انقدر نیار رو زبون درازت!
+واااا شوهرمهههه!
×پررو شدیا....
+خیلی ام با ادبم...
×قلقلکی بودی نه؟
با سرعت جت از رو پاش بلند شدم و رفتم سمت در....
×شوخی کردم...بیا بریمپایین دیگه!
رفتم سمتش و دوباره بغلش کردم....
+تو حسرت بغل کردنت بودم میدونی؟
×.....
و لپمو بوسید...
دستمو گرفت و از پله ها میرفتیم پایین....
=ات دخترم....بهتری؟
+بله.... ببخشید....
_چه عجب....تشریف آوردن.....
نمیخواستم باهاش حرف بزنم....هم دیروز زد تو دهنم....هم امروز سرم داد زد...
÷خب خب....خواهر شوهرم پیدا کردیم!
+آره دیگه عزیزم!
متاسفانه!
÷هی تو...حق نداری به خواهرت بیشتر از من اهمیت بدی!
×وا...چرا میزنی...
یونا اومد سمتم و بغلم کرد....
÷خداروشکر همه چی درست شد!
جونگکوک رفت پیش یونا و منم رفتم تهجینو از بغل تهیونگ گرفتم و با فاصله زیاد از تهیونگ نشستم...
باید بفهمه چه غلطی کرده...
_(به ات نگاه میکنه)
+مامانییی دلم برات تنگ شده بودد.....
مامان جونو که اذیت نکردی ها؟
تازگیا یاد گرفته بود از لب بوسم میکرد...
و همینکارو خیلی با صدا کرد....
تهیونگ رگای پیشونیش زده بود بیرون و معلومه داشت حرص میخورد....
تهیجینو نشوندمش تو بغلم و دستامو دورش حلقه کردم....
=دیگه بیاید شام..
مامان تهیونگ صدامون کرد و ما هم رفتیم...
رفتیم سر میز و نشستم رو صندلی.....بلافاصله تهیونگ اومد پیشم نشست.....
اونطرفم هم جونگکوک نشست و اونطرف جونگکوک هم یونا...
_تا همینچند دقیقه پیش داشت پرتش میکرد اونورا...
×به تو ربطی نداره...خواهرمه دوست دارم هرکاری دلممیخواد باهاش بکنم....
بیا....
و اومد گونم و بوسید...
_بببینننن......
+عهه بسه دیگههه....
_تو همحق نداری پیش خواهرم بشینی!
×دوست دخترمه...دوست دارم هر کاری دلم ب...
_تو خیلی گوه میخ..
...
البته....۱۰ سال ولت کردم....بایدم منو نبخشی....
صورتمو آوردم بالا و تو چشمای ستاره ایش زل زدم..
لباشو برای چند دقیقه رو پیشونیم گذاشت....
+هنوزمهمون عطرو میزنی؟
کِرد اَوِنچس...
سرشو تکون داد و موهامو داد پشت گوشم....
×چند ساله با این گند اخلاق ازدواج کردی؟
+عههه نگو اینجوری به شوهرم!
×پررو...۱۴ سالم اختلاف سنی دارید!
یه نظری ازم میپرسیدی بد نبود!
+اها اونوقتچجوری میپرسیدم؟
×.....
+نچ نچ موهاشو ببین...تو این ۱۲ سال چه غلطی میکردی؟
×آدم با برادر بزرگش اینجوری حرف نمیزنه!
در حال تحصیل بودم....
+جون عمتت!
×۵ ساله با یونا ام!
+کثافت....
و دوباره دستامو دور گردنش حلقه کردم.....
×من تو اون دوسال ازت متنفر شدم.....چون فکر میکردم مامانت باعث تصادف شد.....
+فراموش کن همه چیو....
یه جور رفتار کن که انگار این ۱۰ سال پیشم بودی!
×چشم!!
اون توله سگ بچه ی توعه؟
+زهر مار....به پسرم اینجوری نگوو!
×قیافش فتو کپی شوهرته!
+تهیونگ؟
×اره همونن...اسم پسر مردمو انقدر نیار رو زبون درازت!
+واااا شوهرمهههه!
×پررو شدیا....
+خیلی ام با ادبم...
×قلقلکی بودی نه؟
با سرعت جت از رو پاش بلند شدم و رفتم سمت در....
×شوخی کردم...بیا بریمپایین دیگه!
رفتم سمتش و دوباره بغلش کردم....
+تو حسرت بغل کردنت بودم میدونی؟
×.....
و لپمو بوسید...
دستمو گرفت و از پله ها میرفتیم پایین....
=ات دخترم....بهتری؟
+بله.... ببخشید....
_چه عجب....تشریف آوردن.....
نمیخواستم باهاش حرف بزنم....هم دیروز زد تو دهنم....هم امروز سرم داد زد...
÷خب خب....خواهر شوهرم پیدا کردیم!
+آره دیگه عزیزم!
متاسفانه!
÷هی تو...حق نداری به خواهرت بیشتر از من اهمیت بدی!
×وا...چرا میزنی...
یونا اومد سمتم و بغلم کرد....
÷خداروشکر همه چی درست شد!
جونگکوک رفت پیش یونا و منم رفتم تهجینو از بغل تهیونگ گرفتم و با فاصله زیاد از تهیونگ نشستم...
باید بفهمه چه غلطی کرده...
_(به ات نگاه میکنه)
+مامانییی دلم برات تنگ شده بودد.....
مامان جونو که اذیت نکردی ها؟
تازگیا یاد گرفته بود از لب بوسم میکرد...
و همینکارو خیلی با صدا کرد....
تهیونگ رگای پیشونیش زده بود بیرون و معلومه داشت حرص میخورد....
تهیجینو نشوندمش تو بغلم و دستامو دورش حلقه کردم....
=دیگه بیاید شام..
مامان تهیونگ صدامون کرد و ما هم رفتیم...
رفتیم سر میز و نشستم رو صندلی.....بلافاصله تهیونگ اومد پیشم نشست.....
اونطرفم هم جونگکوک نشست و اونطرف جونگکوک هم یونا...
_تا همینچند دقیقه پیش داشت پرتش میکرد اونورا...
×به تو ربطی نداره...خواهرمه دوست دارم هرکاری دلممیخواد باهاش بکنم....
بیا....
و اومد گونم و بوسید...
_بببینننن......
+عهه بسه دیگههه....
_تو همحق نداری پیش خواهرم بشینی!
×دوست دخترمه...دوست دارم هر کاری دلم ب...
_تو خیلی گوه میخ..
...
۲۸.۹k
۲۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.