پارت ۳۹ : با دست راستم موهاشو نوازش میکردم ولی تار های مو
پارت ۳۹ : با دست راستم موهاشو نوازش میکردم ولی تار های موهاش روی زخم های کوچیک انگشتام میرفت و باعث سوزش میشد .
قلبش به قدری تند میزد که حس میکردم . کم کم ضربان قلبش اروم شد و خوابش برد .
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم . خوابم عمیق شد که ساعت کوک شدم زنگ خورد .
چشمامو با سنگینی باز کردم و ساعتو قطع کردم . به نایکا نگا کردم . اروم خوابش برده بود .
پتو و روش کشیدم و بلند شدم و رفتم بیرون .
در اتاقو بستم و رفتم تو اشپزخونه .
( خودم )
چشمامو اروم باز کردم . اَه گندش بزنن باز دستمو کردم تو موهام .
سرمو روی بازوی چپم گذاشته بودم و دستام و توی موهام کرده بودم . بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون .
در اتاقو بستم و رفتم تو اشپزخونه و صبحانه رو خوردیم . داشتم ظرف هارو میزاشتم تو سینک که مچ دست راستمو گرفت و گفت : ظرفارو من میشورم .
به دستش نگا کردم . دستمو از تو دستش دراوردم و گفتم : با این دستت نمیزارم ظرف بشوری .
یک نگا خبیثانه ای کرد که یکدفعه در کوبیده شد .
رفتم نگا کردم . محکم در خونه رو میزدن . ترسیدم .
سریع خواستم درو قفل کنم که وی مچ دست راستمو گرفت و گفت : عقب وایسا .
بعد دو دقیقه صداشون کم شد . وی رفت پشت در و نگا کرد .
اروم گفتم : چیشده ؟؟؟ وی : اون رفت .
خیلی عجیبه برای چی باید یکی اینقدر در خونه مارو بزنه .
( نامجون )
رو مبل نشستم . فقط من و جیمین بودیم . گوشیمو برداشتم که چندتا پیام ناشناخته اومده بود .
رفتم تو پیاما . اولش که میخوندم گفتم هیتر ها شماره ام رو پیدا کردن ولی بعدش که اسم نایکا گفت فهمیدم اون پسره عوضیه اس .
بعد از خوندن پیاماش جیمینو صدا زدم .
اومد بیرون گفت : چیشده نامجون؟؟ من : برو به همه زنگ بزن بگو سریعا بیان اینجا جیمین : باشه ولی ... اتفاقی افتاده من : پیام نسبتا مهمی رو باید بگم نایکا....نایکا حتما باید بیاد .
زنگ زد و شوگا و جین اومدن بعدش جیهوپ و جانگ کوک اومدن . فقط وی و نایکا موندن .
( خودم )
تو اتاق مشغول کتاب خوندن بودم که وی صدام زد .
بلند شدم و خواستم برم بیرون که اومد تو اتاق و گفت : نایکا باید بریم حاضر شو من : چرا چیشده ؟؟؟ وی : جیمین گفته نامجون حرف مهمی داره باهامون .
اروم و با صدایی که معلومه تو فکر رفتم گفتم : باشه .
یک لباس سیاه بافتنی استین بلند کمی گشاد پوشیدم با شلوار سیاه که تهش گشاد بود .
یک لباس چارخونه ای قهوه ای عنابی و نسکافه ای بود و تا بالای زانوم بود پوشیدم .
رفتم بیرون و باهم رفتیم بیرون .
از پله ها پایین رفتم و در ورودی رو باز کردم .
هوای سرد و اسمون شب شبیه به این بود که دوباره برف میخواد بیاد .
ترسناک بود یکم. سریع سوار شدیم و رفتیم اونجا .
رسیدیم خونشون . پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم .
درو جین باز کرد و رفتیم تو . روی مبل نشستیم که نامجون از اتاق اومد .
فصل ۲
قلبش به قدری تند میزد که حس میکردم . کم کم ضربان قلبش اروم شد و خوابش برد .
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم . خوابم عمیق شد که ساعت کوک شدم زنگ خورد .
چشمامو با سنگینی باز کردم و ساعتو قطع کردم . به نایکا نگا کردم . اروم خوابش برده بود .
پتو و روش کشیدم و بلند شدم و رفتم بیرون .
در اتاقو بستم و رفتم تو اشپزخونه .
( خودم )
چشمامو اروم باز کردم . اَه گندش بزنن باز دستمو کردم تو موهام .
سرمو روی بازوی چپم گذاشته بودم و دستام و توی موهام کرده بودم . بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون .
در اتاقو بستم و رفتم تو اشپزخونه و صبحانه رو خوردیم . داشتم ظرف هارو میزاشتم تو سینک که مچ دست راستمو گرفت و گفت : ظرفارو من میشورم .
به دستش نگا کردم . دستمو از تو دستش دراوردم و گفتم : با این دستت نمیزارم ظرف بشوری .
یک نگا خبیثانه ای کرد که یکدفعه در کوبیده شد .
رفتم نگا کردم . محکم در خونه رو میزدن . ترسیدم .
سریع خواستم درو قفل کنم که وی مچ دست راستمو گرفت و گفت : عقب وایسا .
بعد دو دقیقه صداشون کم شد . وی رفت پشت در و نگا کرد .
اروم گفتم : چیشده ؟؟؟ وی : اون رفت .
خیلی عجیبه برای چی باید یکی اینقدر در خونه مارو بزنه .
( نامجون )
رو مبل نشستم . فقط من و جیمین بودیم . گوشیمو برداشتم که چندتا پیام ناشناخته اومده بود .
رفتم تو پیاما . اولش که میخوندم گفتم هیتر ها شماره ام رو پیدا کردن ولی بعدش که اسم نایکا گفت فهمیدم اون پسره عوضیه اس .
بعد از خوندن پیاماش جیمینو صدا زدم .
اومد بیرون گفت : چیشده نامجون؟؟ من : برو به همه زنگ بزن بگو سریعا بیان اینجا جیمین : باشه ولی ... اتفاقی افتاده من : پیام نسبتا مهمی رو باید بگم نایکا....نایکا حتما باید بیاد .
زنگ زد و شوگا و جین اومدن بعدش جیهوپ و جانگ کوک اومدن . فقط وی و نایکا موندن .
( خودم )
تو اتاق مشغول کتاب خوندن بودم که وی صدام زد .
بلند شدم و خواستم برم بیرون که اومد تو اتاق و گفت : نایکا باید بریم حاضر شو من : چرا چیشده ؟؟؟ وی : جیمین گفته نامجون حرف مهمی داره باهامون .
اروم و با صدایی که معلومه تو فکر رفتم گفتم : باشه .
یک لباس سیاه بافتنی استین بلند کمی گشاد پوشیدم با شلوار سیاه که تهش گشاد بود .
یک لباس چارخونه ای قهوه ای عنابی و نسکافه ای بود و تا بالای زانوم بود پوشیدم .
رفتم بیرون و باهم رفتیم بیرون .
از پله ها پایین رفتم و در ورودی رو باز کردم .
هوای سرد و اسمون شب شبیه به این بود که دوباره برف میخواد بیاد .
ترسناک بود یکم. سریع سوار شدیم و رفتیم اونجا .
رسیدیم خونشون . پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم .
درو جین باز کرد و رفتیم تو . روی مبل نشستیم که نامجون از اتاق اومد .
فصل ۲
۱۰۲.۵k
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.