پارت ۳۸ : اومد تو اشپزخونه .
روی صندلی نشست و منم شیری که گرم کرده بودم و براش توی لیوان ریختم و رو میز گذاشتم .
دست راستش که روی پاهاش بود توجه ام رو جلب کرد .
باند پیچی شده بود و خونی بود انگشتاش .
سریع دستشو گرفتم و خواستم باندشو باز کنم که دستشو دراورد .
گفتم : مخفیش نکن بزار ببینم وی : نه نباید ببینی .
گوش به حرفش ندادم . نمیزاشت ببینم .
با دست چپم ساعد دست راستشو گرفتم و باندو باز کردم .
وقتی زخم های بزرگ و کوچیک و روی دستاش دیدم گفتم : وی ..... چیکار کردی ؟؟ وی : حالم خوب نبود من : چی؟ چرا خوب نبودی ؟؟ وی : مهم نیستش.. من : چرا مهمه دستتو نگا کن ..... پر زخمه .
رفتم فوریت های پزشکی رو اوردم . رو صندلی نشستم و دستشو روی رون پای چپم گذاشتم و با پنبه روشو تمیز کردم .
انگشت های سفید و کشیده اش سرد و خونی بود .
داشتم کارمو میکردم که در گوشم گفت : نایکا شینتا میخواد بهت اسیب بزنه دوباره میخواد کاری کنه تا تو ازم جدا شی من : تو از کجا میدونی !!!؟وی : فکر کردی واسه چی دستم اینجوریه .
بهش نگا کردم . تو چشماش خیره بودم که یک لیوان شکست.
تا خواستم به طرف صدا برگردم که همه جا تاریک شد. برقا رفته .
ترسیده بودم حتما شینتا اینجاست . دستی سرمو گرفت و توی بغل خودش برد .
روی سرم کم کم احساس خیسی کردم . وای نه وی ):
نور ضعیفی تو چشمام خورد و سرمو به سمتش چرخوندم .
موهای به رنگ قرمز توی صورتم بود .
وی دستش داره خون میاد . از بغلش بیرون اومدم بیرون و گفتم : وی دستت داره خون میاد وی : مهم نیست پاشو بریم .
بلند شد که بره ولی گوشیو از دستش گرفتم و گفتم : وی بشین تا باند پیچی نکردم جایی نمیریم .
وی مجبور شد بشینه .
گوشی و از دستم گرفت و به سمت دستاش گرفت .
زخماشو با دقت دیدم که یک وقت تو دستش چیزی نرفته باشه .
بعد از اینکه باند پیچی کردم بلند شدیم و رفتیم تو اتاق .
( وی )
روی تخت دراز کشید و گفت : وی ... اگه شینتا اینجا باشه چی ؟؟ من : نترس من اینجا هستم .
کنارش دراز کشیدم و تو بغلم کشیدمش و پتو و روی خودمون کشیدم .
سکوت زیادی پیچید تو اتاق .
نگاش کردم ..خیلی اروم خوابیده بود .
بلند شدم و با نور گوشیم رفتم بیرون .
همه جای خونه رو دیدم . ساعت یک و نیم نصف شب بود .
هیچ کس نبود . دست راستمو توی موهام کردم که صدای بلند نایکا اومد .
سریع رفتم تو اتاق . هنوز خواب بود .
کنارش نشستم و گفتم : نایکا بیدار شد نایکا .
عرق کرده بود و گریه میکرد .
یکچیزی رو پشت سرهم تکرار میکرد : نههه .... نمیخوام ..بمیرم ولم کن نههههههههه .
یک دفعه نشست رو تخت و دستشو گذاشت رو قلبت گفتم : نایکا حالت خوبه خواب بدی دیدی ؟؟؟یکچیزی بگو .
با گریه گفت : تفنگ .... تیر زد تو قلبم من : هی نایکا اروم باش فقط خواب بود اروم باش .
بغلش کردم . قلبش خیلی تند میزد . روی تخت دراز کشیدیم .
فصل ۲
دیدگاه ها (۲۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.