پارت ۴۱ : سریع مچ دست چپمو گرفت و منو برد سمت اشپزخونه و
پارت ۴۱ : سریع مچ دست چپمو گرفت و منو برد سمت اشپزخونه و روی صندلی منو نشوند و گفت : سرتو ببر بالا .
سرمو بالا بردم که یکچیزی روی گردنم کشید و بعدش باند پیچی کرد .
وقتی سرمو پایین اوردم سوزش بدی رو گردنم حس کردم .
دست چپشو روی میز گذاشته بود و بهم خیره شده بود و اخم کرده بود .
بعد دو دقیقه دستامو دور گردنش حلقه کردم و بغلش کردم.
اروم ازش جدا شدم .
گفتم : چیزی میخوری ؟؟؟جونگ کوک : نه برو بخواب .
سری تکون دادم و رفتم تو اتاقم .
چراغو خاموش کردم و دراز کشیدم .
به سقف نگاه کردم .
بعد از گذشتن یک دقیقه از هوش رفتم .
صبح با صدای یکی بیدار شدم . چشمامو باز کردم و نگاش کردم . جونگ کوک بود گفت : پاشو بریم کمپانی من : کمپانی!!!نه میمونم خونه جونگ کوک : بلند شو تنهات نمیزارم من : نه جونگ کوک برو اتفاقی نمیوفته .
بعد کلی کل کل کردن اجازه داد بمونم خونه .
رفتم رو تخت خودمو انداختم .
ساعت هشت و نیم بود و جانگ کوک رفتش .
سکوتی تو خونه پیچید .
بعد یک ساعت بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه و در یخچال و باز کردم .
میوه نداشتم . در یخچالو بستم و رفتم تو اتاقم و لباسمو دراوردم و انداختم یک ور و در کمدم و باز کردم یک لباس سیاه گشاد دکمه دار ابریشمی استین بلند برداشتم پوشیدم با یک شلوار سیاه تنگ .
کیفم و برداشتم و رفتم بیرون . پیاده رفتم .
هوا سرد و باد سرد میوزید .
رفتم تو یک کوچع که یکی شونه راستمو گرفت و منو کوبوند تو دیوار .
شینتا !!!!
گفتم : از جونم چی میخوای عوضی؟؟؟شینتا : بهت چی گفتم ها؟؟گفتم یا مال من میشی یا بزور مال خودم میکنمت من : تلاش های مسخره ات و میبینم شینتا : ببین نایکا داری بیشتر از خودت حرف میزنی من : و تو هم بیش از اندازه پاتو تو زندگیم انداختی .
اخم خیلی غلیظی کرد و با دست راستش گلومو گرفت و فشار داد و گفت : پس بهتره بمیری .
نفس نمیکشیدم و اشک تو چشمام جمع شد .
دیگه نمیتونستم جملومو ببینم که یک دفعه یکی محکم زد تو شکم شینتا و یکی هم تو صورتش .
رو زمین افتادم و سرفه های شدید میکردم .
سمتم اومد . جیمین !!
کنارم رو زمین نشست و با نگرانی گفت : خوبی ؟؟؟؟
نمیتونستم حرف بزنم .
بدون هیچ مکثی مچ دست چپمو محکم گرفت و منو با خودش کشوند و برد سمت ماشین .
درو باز کرد و منو تو ماشین نشوند و درو بست .
خودش نشست و ماشینو روشن کرد . گفتم : جیمین ...
پرید وسط حرفم و گفتم : میدونم .
گلوم درد داشت و هنوز نمیتونستم درست نفس بکشم .
چشمام از تار دیدن در اومد و همه جا واضح شد .
راه افتاد .
داشت میرفت که گفت : گردنت چیشده ؟؟.
با صدای خفه و گرفته ای گفتم : شینتا ... کرده .
سرشو به سمت چپو راست تکون داد و گفت : عوضی من : اون میخواد ...دوباره بهم اسیب بزنه جیمین : هیششش حرف زدن برات خوب نیست ... تو پیش ما جات امنه .
سر درد شدیدی گرفته بودم .
فصل۲
سرمو بالا بردم که یکچیزی روی گردنم کشید و بعدش باند پیچی کرد .
وقتی سرمو پایین اوردم سوزش بدی رو گردنم حس کردم .
دست چپشو روی میز گذاشته بود و بهم خیره شده بود و اخم کرده بود .
بعد دو دقیقه دستامو دور گردنش حلقه کردم و بغلش کردم.
اروم ازش جدا شدم .
گفتم : چیزی میخوری ؟؟؟جونگ کوک : نه برو بخواب .
سری تکون دادم و رفتم تو اتاقم .
چراغو خاموش کردم و دراز کشیدم .
به سقف نگاه کردم .
بعد از گذشتن یک دقیقه از هوش رفتم .
صبح با صدای یکی بیدار شدم . چشمامو باز کردم و نگاش کردم . جونگ کوک بود گفت : پاشو بریم کمپانی من : کمپانی!!!نه میمونم خونه جونگ کوک : بلند شو تنهات نمیزارم من : نه جونگ کوک برو اتفاقی نمیوفته .
بعد کلی کل کل کردن اجازه داد بمونم خونه .
رفتم رو تخت خودمو انداختم .
ساعت هشت و نیم بود و جانگ کوک رفتش .
سکوتی تو خونه پیچید .
بعد یک ساعت بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه و در یخچال و باز کردم .
میوه نداشتم . در یخچالو بستم و رفتم تو اتاقم و لباسمو دراوردم و انداختم یک ور و در کمدم و باز کردم یک لباس سیاه گشاد دکمه دار ابریشمی استین بلند برداشتم پوشیدم با یک شلوار سیاه تنگ .
کیفم و برداشتم و رفتم بیرون . پیاده رفتم .
هوا سرد و باد سرد میوزید .
رفتم تو یک کوچع که یکی شونه راستمو گرفت و منو کوبوند تو دیوار .
شینتا !!!!
گفتم : از جونم چی میخوای عوضی؟؟؟شینتا : بهت چی گفتم ها؟؟گفتم یا مال من میشی یا بزور مال خودم میکنمت من : تلاش های مسخره ات و میبینم شینتا : ببین نایکا داری بیشتر از خودت حرف میزنی من : و تو هم بیش از اندازه پاتو تو زندگیم انداختی .
اخم خیلی غلیظی کرد و با دست راستش گلومو گرفت و فشار داد و گفت : پس بهتره بمیری .
نفس نمیکشیدم و اشک تو چشمام جمع شد .
دیگه نمیتونستم جملومو ببینم که یک دفعه یکی محکم زد تو شکم شینتا و یکی هم تو صورتش .
رو زمین افتادم و سرفه های شدید میکردم .
سمتم اومد . جیمین !!
کنارم رو زمین نشست و با نگرانی گفت : خوبی ؟؟؟؟
نمیتونستم حرف بزنم .
بدون هیچ مکثی مچ دست چپمو محکم گرفت و منو با خودش کشوند و برد سمت ماشین .
درو باز کرد و منو تو ماشین نشوند و درو بست .
خودش نشست و ماشینو روشن کرد . گفتم : جیمین ...
پرید وسط حرفم و گفتم : میدونم .
گلوم درد داشت و هنوز نمیتونستم درست نفس بکشم .
چشمام از تار دیدن در اومد و همه جا واضح شد .
راه افتاد .
داشت میرفت که گفت : گردنت چیشده ؟؟.
با صدای خفه و گرفته ای گفتم : شینتا ... کرده .
سرشو به سمت چپو راست تکون داد و گفت : عوضی من : اون میخواد ...دوباره بهم اسیب بزنه جیمین : هیششش حرف زدن برات خوب نیست ... تو پیش ما جات امنه .
سر درد شدیدی گرفته بودم .
فصل۲
۴۷.۰k
۱۹ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.