رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۰۶
خواست لباس زیرمو باز کنه که مچهاشو گرفتم.
با آرامش گفت: گفتم بهم اعتماد کن.
مچهاشو ول کردم که کم کم بیرونش آورد.
از خجالت لبمو گزیدم.
کمی روغن روي بدنم ریخت اما قبل از اینکه روي
بدنم دست بکشه لبشو روي لبم گذاشت که
چشمهامو بستم و دستمو توي موهاش فرو کرد.
همونطور که همو میبوسیدیم دستشو روي بدنم
کشید که تو وجودم آشوبی به پا شد.
تموم بدنمو چرب کرد.
لبشو جدا کرد و روغنو روي رونهام ریخت.
تا خواست بند نازك اون یکی لباس زیرمو باز کنه
مچشو گرفتم و نفس زنان بهش نگاه کردم.
کمی به چشمهام نگاه کرد.
نگاهش هیچ تغییري نکرده بود، برعکس من که
داشتم میسوختم.
یه دفعه لبشو روي لبم گذاشت و بلافاصله بندشو
باز کرد.
********
درحالی که تموم وجودم میخواستش روي تخت
دراز کشید و چشمهاشو بست و مچشو روي پیشونیش گذاشت.
-برو حموم اگه نتونستی روغنهاي کمرتو بشوري
و کمک خواستی صدام بزن.
بیطاقت روش نشستم و لبمو محکم روي لبش
گذاشتم و حریصانه مشغول بوسیدنش شدم.
جاي خودشو باهام عوض کرد و به زور ازم جدا شد.
-نمیتونم مطهره، فعلا نمیتونم تامینت کنم باید
تحمل کنی تا درمان بشم.
با نارضایتی نفس زنان بهش چشم دوختم.
میدونستم بیشتر از من خودش داره زجر میکشه.
اینو از چشمهاي غمزدهش میخونم.
زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد.
وارد حموم شد و دوشو باز کرد.
روي زمین گذاشتم و زیر آب بردم که از کمی سرد
بودنش لرزهی خفیفی به تنم افتاد اما کم کم بهش
عادت کردم.
-آب سرد حالتو بهتر میکنه.
خواست بره که مچشو گرفتم.
-تو هم باش.
لبخند کم رنگی زد.
-نه به اولش که وقتی تنتو میدیدم از خجالت
سرخ میشدي نه به الان.
واقعا نمیفهمیدم چیکار میکنم، انگار آتیش به پا
شدهی درونم خجالتو ازم میگرفت.
زیر آب کشیدمش، رو پنجهی پام وایسادم و لبمو
روي لبش گذاشتم.
کمرمو گرفت و همراهیم کرد.
صداي بوسههامون توي فضاي میپیچید و با صداي
آب ترکیب میشد.
نفس کم آوردم که ازش جدا شدم.
-حالا که خیسم کردي مجبورم همراهت حموم کنم.
لبخند عمیقی زدم و شامپو رو برداشتم.
****
با حس نوازش دستی توي موهام چشمهامو باز
کردم.
چندبار پلک زدم تا دیدم نرمال شد که استاد روکنارم دیدم.
-صبح بخیر خانم خوابآلو.
لبخند محوي زدم و با صداي گرفتهاي گفتم: صبح
بخیر.
-بلند شو، صبحونه نه، بهتره بگم ناهار حاضر کردم.
با کمر کوفتگی دست به کمر روي تخت نشستم وآخ آرومی گفتم.
به ساعت نگاهی انداختم.
با دیدن اینکه دوازدهست چشمهام چهارتا شدند.
با خنده گفت: تعجب نکن، بلند شو.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
-نماز صبحمم قضا کردم
-منم اصلا بیدار نشدم.
با تعجب گفتم: مگه نماز میخونی؟
اخم کرد.
-مگه مسلمون نیستم؟
یعنی چشمهام بیشتر از این گرد نمیشدند.
بهش نزدیک شدم.
-بخدا نماز میخونی؟
#پارت_۱۰۶
خواست لباس زیرمو باز کنه که مچهاشو گرفتم.
با آرامش گفت: گفتم بهم اعتماد کن.
مچهاشو ول کردم که کم کم بیرونش آورد.
از خجالت لبمو گزیدم.
کمی روغن روي بدنم ریخت اما قبل از اینکه روي
بدنم دست بکشه لبشو روي لبم گذاشت که
چشمهامو بستم و دستمو توي موهاش فرو کرد.
همونطور که همو میبوسیدیم دستشو روي بدنم
کشید که تو وجودم آشوبی به پا شد.
تموم بدنمو چرب کرد.
لبشو جدا کرد و روغنو روي رونهام ریخت.
تا خواست بند نازك اون یکی لباس زیرمو باز کنه
مچشو گرفتم و نفس زنان بهش نگاه کردم.
کمی به چشمهام نگاه کرد.
نگاهش هیچ تغییري نکرده بود، برعکس من که
داشتم میسوختم.
یه دفعه لبشو روي لبم گذاشت و بلافاصله بندشو
باز کرد.
********
درحالی که تموم وجودم میخواستش روي تخت
دراز کشید و چشمهاشو بست و مچشو روي پیشونیش گذاشت.
-برو حموم اگه نتونستی روغنهاي کمرتو بشوري
و کمک خواستی صدام بزن.
بیطاقت روش نشستم و لبمو محکم روي لبش
گذاشتم و حریصانه مشغول بوسیدنش شدم.
جاي خودشو باهام عوض کرد و به زور ازم جدا شد.
-نمیتونم مطهره، فعلا نمیتونم تامینت کنم باید
تحمل کنی تا درمان بشم.
با نارضایتی نفس زنان بهش چشم دوختم.
میدونستم بیشتر از من خودش داره زجر میکشه.
اینو از چشمهاي غمزدهش میخونم.
زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد.
وارد حموم شد و دوشو باز کرد.
روي زمین گذاشتم و زیر آب بردم که از کمی سرد
بودنش لرزهی خفیفی به تنم افتاد اما کم کم بهش
عادت کردم.
-آب سرد حالتو بهتر میکنه.
خواست بره که مچشو گرفتم.
-تو هم باش.
لبخند کم رنگی زد.
-نه به اولش که وقتی تنتو میدیدم از خجالت
سرخ میشدي نه به الان.
واقعا نمیفهمیدم چیکار میکنم، انگار آتیش به پا
شدهی درونم خجالتو ازم میگرفت.
زیر آب کشیدمش، رو پنجهی پام وایسادم و لبمو
روي لبش گذاشتم.
کمرمو گرفت و همراهیم کرد.
صداي بوسههامون توي فضاي میپیچید و با صداي
آب ترکیب میشد.
نفس کم آوردم که ازش جدا شدم.
-حالا که خیسم کردي مجبورم همراهت حموم کنم.
لبخند عمیقی زدم و شامپو رو برداشتم.
****
با حس نوازش دستی توي موهام چشمهامو باز
کردم.
چندبار پلک زدم تا دیدم نرمال شد که استاد روکنارم دیدم.
-صبح بخیر خانم خوابآلو.
لبخند محوي زدم و با صداي گرفتهاي گفتم: صبح
بخیر.
-بلند شو، صبحونه نه، بهتره بگم ناهار حاضر کردم.
با کمر کوفتگی دست به کمر روي تخت نشستم وآخ آرومی گفتم.
به ساعت نگاهی انداختم.
با دیدن اینکه دوازدهست چشمهام چهارتا شدند.
با خنده گفت: تعجب نکن، بلند شو.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
-نماز صبحمم قضا کردم
-منم اصلا بیدار نشدم.
با تعجب گفتم: مگه نماز میخونی؟
اخم کرد.
-مگه مسلمون نیستم؟
یعنی چشمهام بیشتر از این گرد نمیشدند.
بهش نزدیک شدم.
-بخدا نماز میخونی؟
۶۲۴
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.