رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۰۸
-مطهره من اینکارتو قبول ندارم، اینکه بري با
استاد...
نمیخواد سرزنشم کنی، باشه؟ مجبور شدم وگرنه این ترم مینداختم حالا هم بحثشو ببند تا فردا
بیاین تهران، تولد خواهر ایمان قاسمیه، همه
دعوتند.
صداي عصبی محدثه بلند شد.
-بیشعور مامان بزرگم...
حرفشو قطع کردم.
-باید تو یه فضاي شاد قرار بگیري که حالت بهتر بشه، همون کاري که خودتون سه سال پیش برام
انجام دادید، پس بلند میشید میاین، بخدا اگه نیاین
دیگه باهاتون حرفم نمیزنم.
پوزخندي زد.
-تو برو با استادت عشقو حال کن تو خونشم که هستی عوضی حالا که تو رفتی ما چجوری پول اجاره رو بدیم؟هان؟
دلخور از حرفهاش گفتم: من گفتم که پول نمیدم؟
میدم نترس، نباید بابام بفهمه که اونجا نیستم، فعلا
تا بعد.
اینو گفتم و قطع کردم.
با اخمهاي درهم وارد کلاس شدم.
دوستم کم مونده دیگه که بکوبه تو سرم.
فکر میکنه خیلی بهم خوش میگذره، باید بودند تا
میدیدند دیشب چه حالی داشتم و قراره هم هرشب
همون وضع تکرار بشه، اما تا کی؟ خدا میدونه.
با صداي گوشیم بهش نگاه کردم.
با دیدن اسم "عطیه" رد دادم و گوشیمو سایلنت
کردم.
*****
از کلاس بیرون اومدم اما با صداي ایمان وایسادم و
به سمتش چرخیدم.
-سلام.
-سلام.
-فردا شب که میاي؟ راستشو بخواي میخوام شام
سفارش بدم باید بدونم.
-به احتمال زیاد آره.
لبخندي زد.
-پس آدرسو واست میفرستم.
لبخند کم رنگی زدم.
-باشه.
-امروزم پیشنهاد کافه رفتن رو قبول میکنی؟
با دیدن استاد نفسم بند اومد.
چنان نگاهی بهم انداخت که یه لحظه شک کردم
دارم بزرگترین خلاف دنیا رو میکنم.
هل گفتم: نه ممنون، امروز کلی کار دارم، خداحافظ.
اینو گفتم و به سمت در دویدم.
وارد کوچهی کنار دانشگاه شدم که با نبود ماشینش
گوشهاي زیر درخت وایسادم.
چیزي نگذشت که وارد کوچه شد و جلوي پام ترمز زد.
سعی کردم خونسرد باشم، انگار نه انگار که چیزي
شده.
با آرامش در رو باز کردم و نشستم.
در رو بستم که به راه افتاد.
بیمقدمه گفت: چی میگفت؟
خونسرد گفتم: میخواست ببینه فردا میرم یا نه،
چون میخواد شام تدارك ببینه، از همه اینو پرسید.
-تو چی گفتی؟
-گفتم میرم.
با اخم نگاه کوتاهی بهم انداخت.
-گفتم شاید.
شده
-ولی میریم، بخاطر محدثه باید برم قراره برگردن تهران، میخوام حالش بهتر بشه.
اخمش کم رنگتر شد.
-باشه، به ماهانم میگم بیاد.
-باشه.
دیگه حرفی نزد.
همیشه باید با آرامش حرف زد.
دیدي چجوري بحثو جمع کردم؟
چیزي نگذشت که صداي گوشیش سکوتو شکست.
کنار خیابون وایساد و گوشیشو از جیبش بیرون
آورد.
بلافاصله جواب داد.
-بله؟
اخمهاش درهم رفت.
-چی شده؟
...-
عصبی غرید: نفهمیدید کار کی بوده؟
نگران شدم.
...-
با همون لحن گفت: میام شرکت.
تماسو قطع کرد که گفتم: چی شده؟
#پارت_۱۰۸
-مطهره من اینکارتو قبول ندارم، اینکه بري با
استاد...
نمیخواد سرزنشم کنی، باشه؟ مجبور شدم وگرنه این ترم مینداختم حالا هم بحثشو ببند تا فردا
بیاین تهران، تولد خواهر ایمان قاسمیه، همه
دعوتند.
صداي عصبی محدثه بلند شد.
-بیشعور مامان بزرگم...
حرفشو قطع کردم.
-باید تو یه فضاي شاد قرار بگیري که حالت بهتر بشه، همون کاري که خودتون سه سال پیش برام
انجام دادید، پس بلند میشید میاین، بخدا اگه نیاین
دیگه باهاتون حرفم نمیزنم.
پوزخندي زد.
-تو برو با استادت عشقو حال کن تو خونشم که هستی عوضی حالا که تو رفتی ما چجوری پول اجاره رو بدیم؟هان؟
دلخور از حرفهاش گفتم: من گفتم که پول نمیدم؟
میدم نترس، نباید بابام بفهمه که اونجا نیستم، فعلا
تا بعد.
اینو گفتم و قطع کردم.
با اخمهاي درهم وارد کلاس شدم.
دوستم کم مونده دیگه که بکوبه تو سرم.
فکر میکنه خیلی بهم خوش میگذره، باید بودند تا
میدیدند دیشب چه حالی داشتم و قراره هم هرشب
همون وضع تکرار بشه، اما تا کی؟ خدا میدونه.
با صداي گوشیم بهش نگاه کردم.
با دیدن اسم "عطیه" رد دادم و گوشیمو سایلنت
کردم.
*****
از کلاس بیرون اومدم اما با صداي ایمان وایسادم و
به سمتش چرخیدم.
-سلام.
-سلام.
-فردا شب که میاي؟ راستشو بخواي میخوام شام
سفارش بدم باید بدونم.
-به احتمال زیاد آره.
لبخندي زد.
-پس آدرسو واست میفرستم.
لبخند کم رنگی زدم.
-باشه.
-امروزم پیشنهاد کافه رفتن رو قبول میکنی؟
با دیدن استاد نفسم بند اومد.
چنان نگاهی بهم انداخت که یه لحظه شک کردم
دارم بزرگترین خلاف دنیا رو میکنم.
هل گفتم: نه ممنون، امروز کلی کار دارم، خداحافظ.
اینو گفتم و به سمت در دویدم.
وارد کوچهی کنار دانشگاه شدم که با نبود ماشینش
گوشهاي زیر درخت وایسادم.
چیزي نگذشت که وارد کوچه شد و جلوي پام ترمز زد.
سعی کردم خونسرد باشم، انگار نه انگار که چیزي
شده.
با آرامش در رو باز کردم و نشستم.
در رو بستم که به راه افتاد.
بیمقدمه گفت: چی میگفت؟
خونسرد گفتم: میخواست ببینه فردا میرم یا نه،
چون میخواد شام تدارك ببینه، از همه اینو پرسید.
-تو چی گفتی؟
-گفتم میرم.
با اخم نگاه کوتاهی بهم انداخت.
-گفتم شاید.
شده
-ولی میریم، بخاطر محدثه باید برم قراره برگردن تهران، میخوام حالش بهتر بشه.
اخمش کم رنگتر شد.
-باشه، به ماهانم میگم بیاد.
-باشه.
دیگه حرفی نزد.
همیشه باید با آرامش حرف زد.
دیدي چجوري بحثو جمع کردم؟
چیزي نگذشت که صداي گوشیش سکوتو شکست.
کنار خیابون وایساد و گوشیشو از جیبش بیرون
آورد.
بلافاصله جواب داد.
-بله؟
اخمهاش درهم رفت.
-چی شده؟
...-
عصبی غرید: نفهمیدید کار کی بوده؟
نگران شدم.
...-
با همون لحن گفت: میام شرکت.
تماسو قطع کرد که گفتم: چی شده؟
۵۹۲
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.