رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۰۹
آرنجشو به در تکیه داد و چشم بسته دستشو به
پیشونیش کشید
-طرحمون لو رفته، یه عوضی از طرح عکسی چیز گرفته دست شرکت رقیب، اون نیماي آشغال هم از طرح استفاده کرده و بهترشو تحویل داده
بهم نگاه کرد و عصبی گفت: الان باختیم، طرح اون
قبول شده و حالا اون عوضی با حیله با اون برند
مشهور قرارداد بسته.
-نفهمیدند جاسوس کیه؟
دندونهاشو روي هم فشار داد.
-نه.
بهش نزدیک شدم و دو طرف صورتشو گرفتم.
-آروم باش، جاسوسه رو پیدا میکنی و دیگه هم این اتفاق نمیوفته، باشه؟
عصبانیت توي نگاهش شدید کم رنگ شد.
لبخندي زدم و خم شدم و آروم بوسهاي به لبش
شدم که حس خوبی نصیبم شد.
لبخندي زد.
-موش کوچولو خوب بلدي آرومم کنی.
کوتاه خندیدم و درست سرجام نشستم.
با لبخند نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد به راه افتاد.
#لادن
پیکهاي مشروبو با هم یه نفس سر کشیدیم و با
سرخوشی خندیدیم.
خودمو روي کاناپه انداختم.
با خنده گفتم: تبریک میگم رئیس جان، بزرگترین
برند مد لباس ما رو انتخاب کرده.
خندید.
-و به لطف توعه عسلم.
کاملا روي کاناپه انداختم و روم خم شد.
بوسهی عمیقی به لبم زد.
دست دور گردنش انداختم.
-امشب یه پارتی بگیریم؟
همونطور که به لبم نگاه میکرد گفت: عالیه.
خواست لبمو ببوسه که انگشتمو روي لبش گذاشتم.
-نقشه چطور پیش میره؟
به چشمهام نگاه کرد.
سحر گفتم هربار که به دیدنش میره یه کم از مواد بریزه تو نوشیدنی یا سیگار با سیگار عوض کنه.
لبخند مرموزي زدم.
-عالیه.
انگشتمو روي لبش کشیدم.
-شرکتشو پایین میکشیم، برادرشو معتاد می
کنیم که بهمون محتاج بشه، خودشو هم...
به لبش نزدیک شدم.
-کم کم یه فکري واسه اونم برمیدارم.
اینو گفتم و لبمو روي لبش گذاشتم و دستمو توي
موهاش فرو کردم.
روي مبل خوابوندم و پر سر و صدا مشغول بوسیدنم
شد و دونه دونه دکمههامو باز کرد.
#مطهره
روي تخت رو به روي آینه نشسته بودم.
به همه چیز فکر میکردم.
گذشته... حال... آینده.
من... با این وضع... پنهانی... اومدم صیغهی استادم
شدم؟ اما دلیل قبول کردنش چی بود؟ مگه من ادعا
نمیکردم که اینکارا غلطه، صیغهی پنهانی شدن،
رابطهی پنهانی با استادم داشتن... اما چرا قبول
کردم؟
بخاطر تهدید استاده؟ اینکه گفت میندازتم؟ من همیشه درسم برام اولویت داره شاید بخاطر اینه یا
شایدم نه، شاید واسه کمک بهشه، اینکه میبینم
اینقدر داره زجر میکشه و تنها من میتونم کمکش
کنم واقعا بیرحمیه اگه ازش فرار کنم یا شایدم
کمک نیست، یه چیز دیگهست، یه احساسی که دلم
میخواد کنارش باشم، کمکش کنم.
نفسمو به بیرون فوت کردم و خم شدم و دستمو
توي موهام فرو کردم.
زندگی آدم بعضی وقتها اونقدر تو تنگ راهه قرار
میگیره که نه میتونی برگردي و نه جلوتر بري، گیر
میوفتی وسط هوا و زمین.
به سقف نگاه کردم.
#پارت_۱۰۹
آرنجشو به در تکیه داد و چشم بسته دستشو به
پیشونیش کشید
-طرحمون لو رفته، یه عوضی از طرح عکسی چیز گرفته دست شرکت رقیب، اون نیماي آشغال هم از طرح استفاده کرده و بهترشو تحویل داده
بهم نگاه کرد و عصبی گفت: الان باختیم، طرح اون
قبول شده و حالا اون عوضی با حیله با اون برند
مشهور قرارداد بسته.
-نفهمیدند جاسوس کیه؟
دندونهاشو روي هم فشار داد.
-نه.
بهش نزدیک شدم و دو طرف صورتشو گرفتم.
-آروم باش، جاسوسه رو پیدا میکنی و دیگه هم این اتفاق نمیوفته، باشه؟
عصبانیت توي نگاهش شدید کم رنگ شد.
لبخندي زدم و خم شدم و آروم بوسهاي به لبش
شدم که حس خوبی نصیبم شد.
لبخندي زد.
-موش کوچولو خوب بلدي آرومم کنی.
کوتاه خندیدم و درست سرجام نشستم.
با لبخند نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد به راه افتاد.
#لادن
پیکهاي مشروبو با هم یه نفس سر کشیدیم و با
سرخوشی خندیدیم.
خودمو روي کاناپه انداختم.
با خنده گفتم: تبریک میگم رئیس جان، بزرگترین
برند مد لباس ما رو انتخاب کرده.
خندید.
-و به لطف توعه عسلم.
کاملا روي کاناپه انداختم و روم خم شد.
بوسهی عمیقی به لبم زد.
دست دور گردنش انداختم.
-امشب یه پارتی بگیریم؟
همونطور که به لبم نگاه میکرد گفت: عالیه.
خواست لبمو ببوسه که انگشتمو روي لبش گذاشتم.
-نقشه چطور پیش میره؟
به چشمهام نگاه کرد.
سحر گفتم هربار که به دیدنش میره یه کم از مواد بریزه تو نوشیدنی یا سیگار با سیگار عوض کنه.
لبخند مرموزي زدم.
-عالیه.
انگشتمو روي لبش کشیدم.
-شرکتشو پایین میکشیم، برادرشو معتاد می
کنیم که بهمون محتاج بشه، خودشو هم...
به لبش نزدیک شدم.
-کم کم یه فکري واسه اونم برمیدارم.
اینو گفتم و لبمو روي لبش گذاشتم و دستمو توي
موهاش فرو کردم.
روي مبل خوابوندم و پر سر و صدا مشغول بوسیدنم
شد و دونه دونه دکمههامو باز کرد.
#مطهره
روي تخت رو به روي آینه نشسته بودم.
به همه چیز فکر میکردم.
گذشته... حال... آینده.
من... با این وضع... پنهانی... اومدم صیغهی استادم
شدم؟ اما دلیل قبول کردنش چی بود؟ مگه من ادعا
نمیکردم که اینکارا غلطه، صیغهی پنهانی شدن،
رابطهی پنهانی با استادم داشتن... اما چرا قبول
کردم؟
بخاطر تهدید استاده؟ اینکه گفت میندازتم؟ من همیشه درسم برام اولویت داره شاید بخاطر اینه یا
شایدم نه، شاید واسه کمک بهشه، اینکه میبینم
اینقدر داره زجر میکشه و تنها من میتونم کمکش
کنم واقعا بیرحمیه اگه ازش فرار کنم یا شایدم
کمک نیست، یه چیز دیگهست، یه احساسی که دلم
میخواد کنارش باشم، کمکش کنم.
نفسمو به بیرون فوت کردم و خم شدم و دستمو
توي موهام فرو کردم.
زندگی آدم بعضی وقتها اونقدر تو تنگ راهه قرار
میگیره که نه میتونی برگردي و نه جلوتر بري، گیر
میوفتی وسط هوا و زمین.
به سقف نگاه کردم.
۶۷۵
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.