رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۰۳
یه دفعه به میز آرایش خوردم که شدید لرزید.
تا خواستم پچرخم یه دفعه صداي شکستن یه چیز
بلند شد که قلبم از کار افتاد.
دستمو روي قلبم گذاشتم و سریع چرخیدم.
مجسمهی شیشهاي کوچولوم خرد و خاکشیر شده بود.
آقا احمد: صداي چی بود؟
محکم به گونم زدم.
خاك به سرم، الان میاد بالا آبروم میره، کل فامیل
میفهمند، ننگ هرزگی بهم میزنند، مجبورم می
کنند با این ازدواج کنم، واي خدا!
استاد: هیچی نبود بابا، حتما اشتباه شنیدي.
-نه یه چیز بود.
صداي احمد آقا نزدیکتر میشد.
به معناي واقعی گریم گرفته بود.
هراسون نگاهمو چرخوندم.
حالا چه خاك و شنی توي سرم بریزم؟
نگاهم به بالکن افتاد که سریع واردش شدم.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
وویی از داخل معلومم که!
با فکري که به ذهنم رسید پایین و ارتفاع رو نگاه
کردم.
چشمهامو بستم.
-بسم االله الرحمن الرحیم، خدایا نمیخوام بمیرم.
اینو گفتم و اون طرف نرده رفتم.
از نرده آویزون شدم.
صداي آقا احمد رو شنیدم که چشمهامو روي هم
فشار دادم.
-فکر کنم از این اتاق بود.
کمی سرمو بالا آوردم.
هر لحظه امکان میدادم دستهام کنده بشند از بس
درد میکردند.
استاد نزدیک پنجره با استرس نگاهشو چرخوند.
خواستم دستمو بالا بیارم که بفهمه اینجام اما زود به
خودم اومدم و نرده رو گرفتم.
-بابا جان اشتباه شنیدي، بیا بریم درمورد ماهان
حرف بزنیم ببینیم چیکار کنیم.
سرمو پایین نرده بردم.
دستهامو نبینه خدا.
لبمو گزیدم.
چمدونمو که گذاشتم زیر تخت؟
صداي احمد آقا که بیرون میرفت بلند شد.
-من نمیدونم این بچه چرا اینجوري شده؟
استاد: برید پایین بشینید من الان میام.
نفس آسودهاي کشیدم.
سعی کردم خودمو بالا بکشم اما با صداي استاد
نزدیک بود مثل چی پرت بشم.
-اینجا چیکار میکنی؟
نفس زنان بهش نگاه کردم و با حرص گفتم: یه ندایی
بده نزدیک بود بمیرم که.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
دستهامو گرفت و کمکم کرد که بالا بیام.
نفس آسودهاي کشیدم و چشمهامو بستم و سرمو به قفسهی سینهش گذاشتم که حس کردم واسه
لحظهاي نفسش رفت.
کل بدنم بیحس شده بود انگار.
خندید.
-انگار کوه کنده!
یه دفعه دست زیر زانو و گردنم گرفت و بلندم کرد
که از ترس هینی کشیدم و چون فکر میکردم
پیرهن تنشه به تنش چنگ زدم ولی ناخونم روي
پوستش کشیده شد که صورتش جمع شد.
-ناخوناتو بچین.
بهش نگاه کردم.
-تو چرا جلوي بابات لباس نمیپوشی؟
-نمیخوام، حالا هم حرف نزن.
در رو باز کرد و وارد شد.
روي تخت گذاشتم که با لبخند عمیقی آروم گفتم:
سواري خوبی بود.
با حرص بهم نگاه کرد و خواست بلند بشه ولی دست
دور گردنش انداختم و نذاشتم.
-برو باباتو بفرست بره گرسنمه، دارم میمیرم.
خندش گرفت.
#پارت_۱۰۳
یه دفعه به میز آرایش خوردم که شدید لرزید.
تا خواستم پچرخم یه دفعه صداي شکستن یه چیز
بلند شد که قلبم از کار افتاد.
دستمو روي قلبم گذاشتم و سریع چرخیدم.
مجسمهی شیشهاي کوچولوم خرد و خاکشیر شده بود.
آقا احمد: صداي چی بود؟
محکم به گونم زدم.
خاك به سرم، الان میاد بالا آبروم میره، کل فامیل
میفهمند، ننگ هرزگی بهم میزنند، مجبورم می
کنند با این ازدواج کنم، واي خدا!
استاد: هیچی نبود بابا، حتما اشتباه شنیدي.
-نه یه چیز بود.
صداي احمد آقا نزدیکتر میشد.
به معناي واقعی گریم گرفته بود.
هراسون نگاهمو چرخوندم.
حالا چه خاك و شنی توي سرم بریزم؟
نگاهم به بالکن افتاد که سریع واردش شدم.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
وویی از داخل معلومم که!
با فکري که به ذهنم رسید پایین و ارتفاع رو نگاه
کردم.
چشمهامو بستم.
-بسم االله الرحمن الرحیم، خدایا نمیخوام بمیرم.
اینو گفتم و اون طرف نرده رفتم.
از نرده آویزون شدم.
صداي آقا احمد رو شنیدم که چشمهامو روي هم
فشار دادم.
-فکر کنم از این اتاق بود.
کمی سرمو بالا آوردم.
هر لحظه امکان میدادم دستهام کنده بشند از بس
درد میکردند.
استاد نزدیک پنجره با استرس نگاهشو چرخوند.
خواستم دستمو بالا بیارم که بفهمه اینجام اما زود به
خودم اومدم و نرده رو گرفتم.
-بابا جان اشتباه شنیدي، بیا بریم درمورد ماهان
حرف بزنیم ببینیم چیکار کنیم.
سرمو پایین نرده بردم.
دستهامو نبینه خدا.
لبمو گزیدم.
چمدونمو که گذاشتم زیر تخت؟
صداي احمد آقا که بیرون میرفت بلند شد.
-من نمیدونم این بچه چرا اینجوري شده؟
استاد: برید پایین بشینید من الان میام.
نفس آسودهاي کشیدم.
سعی کردم خودمو بالا بکشم اما با صداي استاد
نزدیک بود مثل چی پرت بشم.
-اینجا چیکار میکنی؟
نفس زنان بهش نگاه کردم و با حرص گفتم: یه ندایی
بده نزدیک بود بمیرم که.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
دستهامو گرفت و کمکم کرد که بالا بیام.
نفس آسودهاي کشیدم و چشمهامو بستم و سرمو به قفسهی سینهش گذاشتم که حس کردم واسه
لحظهاي نفسش رفت.
کل بدنم بیحس شده بود انگار.
خندید.
-انگار کوه کنده!
یه دفعه دست زیر زانو و گردنم گرفت و بلندم کرد
که از ترس هینی کشیدم و چون فکر میکردم
پیرهن تنشه به تنش چنگ زدم ولی ناخونم روي
پوستش کشیده شد که صورتش جمع شد.
-ناخوناتو بچین.
بهش نگاه کردم.
-تو چرا جلوي بابات لباس نمیپوشی؟
-نمیخوام، حالا هم حرف نزن.
در رو باز کرد و وارد شد.
روي تخت گذاشتم که با لبخند عمیقی آروم گفتم:
سواري خوبی بود.
با حرص بهم نگاه کرد و خواست بلند بشه ولی دست
دور گردنش انداختم و نذاشتم.
-برو باباتو بفرست بره گرسنمه، دارم میمیرم.
خندش گرفت.
۶۱۲
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.