رمانمعشوقهاستاد

رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۰۴
خندش گرفت.
یه دفعه به سمت لبم هجوم آورد و بوسهی عمیقی
زد که نفس کم آوردم و تقلا کردم.
عقب کشید و آروم خندید.
دستمو از دور گردنش باز کردم و مشتی به سرش زدم که اخمهاش درهم رفت.
-بذار بابام بره میدونم باهات چیکار کنم جوجه.
اینو گفت و درحالی که موهاشو مرتب میکرد به
سمت در رفت.
بلند گفتم: تو...
اما زود دهنمو با دو دستم گرفتم.
حدود ده دقیقه گذشت تا اینکه بالاخره احمد خان
رفع زحمت کردن.
از پلهها پایین اومدم که تو آشپزخونه دیدمش.
ناهار رو آورده بودند.
وارد آشپزخونه شدم.
خواستم لیوانها رو بردارم که گفت: این لباسه خوب به تنت نشستهها.
بهش نگاه کردم که با دیدن نگاهش رو یقهی بازم با
حرص دستمو زیر چونش گذاشتم و سرشو بالا
بردم.
-چشمهاتو درویش کن آقاي محترم.
خندید و بشقابها رو برداشت اما قبل رفتنش گازي
از لپم گرفت که دادم به هوا رفت.
با خنده به سمت میز ناهارخوري رفت.
با حرص گونمو ماساژ دادم.
-باید همه بدونند استادشون چقدر وحشیه.
روي صندلی نشست.
-استادشون واسه همه وحشی نیست واسه یکی که دوست داره بخورتش وحشیه، حالا هم بیا بشین تا
تو رو به جا ناهار نخوردم.
چشم غرهاي بهش رفتم و لیوان به دست رو به روش
نشستم.
برنج و جوجه رو توي بشقابها ریخت که قاشق و
چنگال رو برداشتم و با گرسنگی بدون توجه بهش
مشغول خوردن شدم.
گاهی از سالاد میخوردم و گاهی هم از برنج و
جوجهم.
غذامو که تموم کردم قاشق و چنگالو توي بشقابم
گذاشتم و به صندلی تکیه دادم.
بهش نگاه کردم.
داشت سالاد میخورد.
نگاهم به سمت بدنش کشیده شد.
توي نور چقدر جذابه لعنتی.
یه دفعه دستی زیر چونم قرار گرفت و سرمو بالا برد
که نگاهم به نگاه خندون استاد افتاد.
-چیه؟ چشمتو گرفته؟ غصه نخور شب مال توعه.
چپ چپ بهش نگاه کردم که خندید.
بشقابها رو جمع کرد.
-برو بشورشون.
بیخیال دست به سینه به صندلی تکیه دادم.
-نمیخوام، خودت بشور.
نوچ نوچی کرد.
-خیر سرم زن گرفتم! زنی که غذا میسوزونه،
ظرفم نمیشوره.
با حرص گفتم: من کی غذا سوزوندم؟
-سوپه.
-اون که نسوخته بود، تازه خسته بودم نفهمیدم چجوري خوابم برد، درضمن، من هر روز نمیتونم
غذاي رستوران بخورم به معدم سازگار نیست.
ظرف به دست بلند شد.
-پس خودت درست کن.
-اصلا، خسته از دانشگاه یا شرکت میام، مگه
خودت روزاي دیگه چیکار میکردي؟
به سمت سینک رفت.
-روزاي دیگه بیشتر ظهر میرفتم خونهی بابام،
اونجا خدمتکار واسه ناهار داره.
ظرفها رو داخل سینک گذاشت.
-روزایی هم که حوصلم نمیشد میرفتم غذاي
رستوران میگرفتم.
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.
آب رو باز کرد و خواست بشوره که به عقب بردمش.
-برو بشین خودم میشورم.
لبخندي زد.
خواستم بچرخم که گونمو بوسید و رفت.
دیدگاه ها (۰)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۱۰۶خواست لباس زیرمو باز کنه که مچهاش...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۱۰۸-مطهره من اینکارتو قبول ندارم، ای...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۱۰۳یه دفعه به میز آرایش خوردم که شدی...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۱۰۲تعجب کردم.-چیزه...، بیشتریا بخاطر...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_200_چیزی گفتی؟ هوفی کشید...

Part ¹²⁴ا.ت ویو:جت شروع کرد به طی کردن باند پرواز تا در جای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط