فصل دوم پارت 58🥀
فصل دوم پارت 58🥀
جیمین فقد سکوت کرده بود همه نگرانه این سکوت جیمین بودن میترسیدن اتفاقی براش بیفته جیمین خودش نمیدونست چی شده همش تویه سرش صداهایی عجیبی میبود
ات رو بردن اوتاق ICU
جیمین از رویه صندلی که روش نشسته بود بلند شد و به طرفه اوتاق ICU رفت به جلو پنچره وایستاد با دیدنه همسرش مه رویه تخت بیمارستان با اون حالش سرم روشن بود و ماسک اکسیژن رو صورتش بود بغضش گرفت ولی مصله همیشه نشون نمیداد دستشو گذاشت رویه شیش و خیلی آروم زمزمه کرد
جیمین : چرا داری اینجوری مجازاتم میکنی ات
پلک هاش رو روهم گذاشت ور پیشونیش رو گذاشت رویه شیش با بغضی که تو کلش بود گفت
جیمین : تورو خدا ولم نکن من و هواجین بدونه تو میمیریم کاش میشد زمان رو عقب میاوردم
پرستار سمته جیمین اومد و گفت
پرستار : میدونید برایه بنچ دقیقه برین پیشش
جیمین : خیله خوب
زود با پرستار رفت و لباس مخصوص رو پوشید وارده اوتاق شد با هر قدمی که بر میداشت انگار خنجر فروع میکنن تو قلبش تا رسیدن به تختش شکه شده بود و کنار تخت رویه صندلی نشست دستایه کوچیک همسرش رو گرفت و ماسک رو پایین آورد دستایه سردشو بوس کرد
جیمین: شیرینیه من عشقم مگه تو نبودی که میگفتی نفس هامون بهم وصله اگه تو نفس نکشی منم نمیکشم با دیدنت زندگیم عوض شد اون روزی که دیدمت انگار تویه زندگیم زنگ ریخته شد اون زندگی بی رنگم تو باید زود خوب شی فهمیدی دخترمون بهت نیاز داره من بهش چی میگیم اگه خوب نشی
دستشو گذاشت رویه سره آت و به صورتش نگاه کرد
جیمین: تورو خدا تنهام نزار بخاطر همچی معزرت میخواهم
بوسی رو رویه پیشونیش گذاشتم و پرستار وارده اوتاق شد
پرستار : دیگه باید برین بیرون
ادامه دارد
جیمین فقد سکوت کرده بود همه نگرانه این سکوت جیمین بودن میترسیدن اتفاقی براش بیفته جیمین خودش نمیدونست چی شده همش تویه سرش صداهایی عجیبی میبود
ات رو بردن اوتاق ICU
جیمین از رویه صندلی که روش نشسته بود بلند شد و به طرفه اوتاق ICU رفت به جلو پنچره وایستاد با دیدنه همسرش مه رویه تخت بیمارستان با اون حالش سرم روشن بود و ماسک اکسیژن رو صورتش بود بغضش گرفت ولی مصله همیشه نشون نمیداد دستشو گذاشت رویه شیش و خیلی آروم زمزمه کرد
جیمین : چرا داری اینجوری مجازاتم میکنی ات
پلک هاش رو روهم گذاشت ور پیشونیش رو گذاشت رویه شیش با بغضی که تو کلش بود گفت
جیمین : تورو خدا ولم نکن من و هواجین بدونه تو میمیریم کاش میشد زمان رو عقب میاوردم
پرستار سمته جیمین اومد و گفت
پرستار : میدونید برایه بنچ دقیقه برین پیشش
جیمین : خیله خوب
زود با پرستار رفت و لباس مخصوص رو پوشید وارده اوتاق شد با هر قدمی که بر میداشت انگار خنجر فروع میکنن تو قلبش تا رسیدن به تختش شکه شده بود و کنار تخت رویه صندلی نشست دستایه کوچیک همسرش رو گرفت و ماسک رو پایین آورد دستایه سردشو بوس کرد
جیمین: شیرینیه من عشقم مگه تو نبودی که میگفتی نفس هامون بهم وصله اگه تو نفس نکشی منم نمیکشم با دیدنت زندگیم عوض شد اون روزی که دیدمت انگار تویه زندگیم زنگ ریخته شد اون زندگی بی رنگم تو باید زود خوب شی فهمیدی دخترمون بهت نیاز داره من بهش چی میگیم اگه خوب نشی
دستشو گذاشت رویه سره آت و به صورتش نگاه کرد
جیمین: تورو خدا تنهام نزار بخاطر همچی معزرت میخواهم
بوسی رو رویه پیشونیش گذاشتم و پرستار وارده اوتاق شد
پرستار : دیگه باید برین بیرون
ادامه دارد
۶.۸k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.