🥀فصل دوم پارت 59🥀
🥀فصل دوم پارت 59🥀
جیمین: باشه
دل کندن ازش خیلی براش سخت بود دسته ات رو که توبه دستش گرفته بود گذاشت رویه تخت و عذابی که از درویش میکشید میترسید از رویه صندلی بلند شد و رفت سمته در
تو چارچوب در وایستاد گردنشو چرخوند سمته همسرش از گوشه چشماش نگاهش کرد و از اوتاق خارج شد روزها و شب ها می گذشت روز به روز حیمین فرق میکرد بیشتر به آدمه عصبی و سردی تبدیل میشد هر روز میرفت بیمارستان به اومیده اینکه همسر بهوش بیاد
《《《یک سال بعد 》》》
یک سالی از اون روز میگذره جیمین خیلی تغییر کرده بود حتی به هواجین نگاهم نمیکرد فقد سره کارش میرفت و شب ها هم کارش مشروب خوردن بود هیچی براش مهم نبود و با اومده روزی زندگی میکرد که ات بهوش بیاد امروز صبح هم مصله هر صبح دیگی جیمین ساعت 10 بیدار شد و سمته حموم رفت بعد از دوش گرفتن رفت سمته کمد لباسش مشغول بستنه دکمه لباساش بود که در خیلی آروم باز شد و هواجین سرشو جلو اورد جیمین با جدیت گفت
جیمین : مگه نگفتم که بدونه اجازه من تویه اوتاقم نباید بیایی
هواجین خیلی آروم با لحنه بچگونه گفت
هواجین : آخه املوز قلال بود منو ببلی پیشه مامانی
جیمین با حرفه دخترش لحظه ای دست از کارش برداشت و روبه هواجین کرد با عصبایت گفت
جیمین : باشه تو برو به یکی از نگهبانا میگم که تورو ببره
هواجین با صدایه بلند خندید و گفت
هواجین : هولاااااااااااا من میلم پیشه مامانی
بعد از این حرفش زود از اوتاق پدرش دور شد و رفت سمته مادر بزرگش
جیمین با دیدنه دخترش یاد کار هایی که کرد میفته و باعث اینکه الان مادرش پیشش نیست فکر میکنه که تخسیره خودشه با پیراهنی مشکی دکمه دار و شلوار چرمیش که برعکس استایل قبلش بود از اوتاق خارج شد
《《《《《《《《《《《《
شب ساعت 11 شده بود که جیمین بخاطر یه کاری اومد خونه همین که وارده عمارت شد هواجین سمتش اومد
هواجین: مامانم لو املوز دیدم
جیمین مصله همیشه با سرد و جدییت گفت
جیمین : خوب که چی
از کناره دخترش رد شد و میرفت سمته پله ها که با صدایه هواجین سره جاش وایستاد
هواجین: حداقل مادلم خیلی خوشگل تل از شماشت(با لحنه بچگونه )
جیمین خندیی تلخی میکرد و بدونه توجه به حرفه دخترش قدم برداشت سمته پله ها
ادامه دارد
جیمین: باشه
دل کندن ازش خیلی براش سخت بود دسته ات رو که توبه دستش گرفته بود گذاشت رویه تخت و عذابی که از درویش میکشید میترسید از رویه صندلی بلند شد و رفت سمته در
تو چارچوب در وایستاد گردنشو چرخوند سمته همسرش از گوشه چشماش نگاهش کرد و از اوتاق خارج شد روزها و شب ها می گذشت روز به روز حیمین فرق میکرد بیشتر به آدمه عصبی و سردی تبدیل میشد هر روز میرفت بیمارستان به اومیده اینکه همسر بهوش بیاد
《《《یک سال بعد 》》》
یک سالی از اون روز میگذره جیمین خیلی تغییر کرده بود حتی به هواجین نگاهم نمیکرد فقد سره کارش میرفت و شب ها هم کارش مشروب خوردن بود هیچی براش مهم نبود و با اومده روزی زندگی میکرد که ات بهوش بیاد امروز صبح هم مصله هر صبح دیگی جیمین ساعت 10 بیدار شد و سمته حموم رفت بعد از دوش گرفتن رفت سمته کمد لباسش مشغول بستنه دکمه لباساش بود که در خیلی آروم باز شد و هواجین سرشو جلو اورد جیمین با جدیت گفت
جیمین : مگه نگفتم که بدونه اجازه من تویه اوتاقم نباید بیایی
هواجین خیلی آروم با لحنه بچگونه گفت
هواجین : آخه املوز قلال بود منو ببلی پیشه مامانی
جیمین با حرفه دخترش لحظه ای دست از کارش برداشت و روبه هواجین کرد با عصبایت گفت
جیمین : باشه تو برو به یکی از نگهبانا میگم که تورو ببره
هواجین با صدایه بلند خندید و گفت
هواجین : هولاااااااااااا من میلم پیشه مامانی
بعد از این حرفش زود از اوتاق پدرش دور شد و رفت سمته مادر بزرگش
جیمین با دیدنه دخترش یاد کار هایی که کرد میفته و باعث اینکه الان مادرش پیشش نیست فکر میکنه که تخسیره خودشه با پیراهنی مشکی دکمه دار و شلوار چرمیش که برعکس استایل قبلش بود از اوتاق خارج شد
《《《《《《《《《《《《
شب ساعت 11 شده بود که جیمین بخاطر یه کاری اومد خونه همین که وارده عمارت شد هواجین سمتش اومد
هواجین: مامانم لو املوز دیدم
جیمین مصله همیشه با سرد و جدییت گفت
جیمین : خوب که چی
از کناره دخترش رد شد و میرفت سمته پله ها که با صدایه هواجین سره جاش وایستاد
هواجین: حداقل مادلم خیلی خوشگل تل از شماشت(با لحنه بچگونه )
جیمین خندیی تلخی میکرد و بدونه توجه به حرفه دخترش قدم برداشت سمته پله ها
ادامه دارد
۴.۰k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.