🥀فصل دوم پارت 60🥀
🥀فصل دوم پارت 60🥀
جیمین به سمته پله ها قدم برداشت و به محضه اینکه وارده اوتاق شد صدایه جیغ هواجین به گوشش خورد و زود به سمته سالون رفت وارده سالون شد و با دیدنه دخترش که میخندید شکه شد با عصبایت زود رفت سمتش
جیمین: این دیگه چه کاریه
هواجین که تو اغوشه مادربزگش نشسته بود ترسید و خودشو تو بغله مادربزگش قایم کرد جیمین با عصبانیت گفت
جیمین: چرا آنقدر داد میزنی
م/ج : جیمین آروم باش فقد داشت بازی میکرد
جیمین با عصبایت گفت
جیمین: چیو بازی میکرد اینجوری ادم بازی میکنه
هواجین خودشو تو مادربزگش بیشتر قایم کرد
جیمین اوفی کشید و گفت
جیمین : دیگه نبینم همچین کاری بکنی
و بعد از این حرفش از سالون خارج شد راهیه بیرون از عمارت شد سوار ماشین میشد که دان مانه رفتن جیمین شد
دان : الان خوشحالی
جیمین نگاهی بهش انداخت و گفت
جیمین: اینجا چیکار میکنی
دان : ات رو از خونت انداختی بیرون مگه نه
جیمین : چی داری میگی مگه حالش رو نمیدونی یک ساله که تو کماست
دان پوزخندی زد و با صدایه بلند گفت
دان : بخاطره تو بخاطره تویه که بزرگ شدن بچشو نمیتونه ببینه
جیمین عصبی بود و با حرف ها یه دان بیشتر عصبی شد
جیمین : کافیه دیگه نمیخواهم صداتو بشنوم
بلا فاصله سوار ماشین شد و پاشو گذاشت رو پدال ماشین با سرعت از عمارت دور شد دان هم با بغضی که تو گلوش بود وارده عمارت شد رفت سمته سالون هواجین با دیدنه دان از اغوشه مادربزگش بیرون رفت و سمته دان رفت
دان : وای خاله بشه قربونه هواجین
از رویه زمین بلندش کرد و سفت بغلش کرد
هواجین: خاله
دان : جونم
هواجین : املوز مادلمو دیدم
دان شکه به هانا و مادر جیمین نگاه کرد و به هواجین گفت
دان : تو رفتی بیمارستان
هواجین: اله
هانا : دان بیا بشین واست قهوه میارم و بهت میگم هواجین چی میگیه
دان رفت سمته مبل و رویه مبل نشست بعد از خوردنه قهوه میخواست برو اما هواجین پا یه دان رو گرفت و با ناراحتی گفت
هواجین: نلو
دان : تو چرا نخوابیدی
هواجین با ناراحتی و بغض گفت
دان : میشه منو بخوابونی
دان خندیی کرد و گفت
دان : باشه
برگشت و هواجین رو بغل کرد و رفت اوتاقه هواجین وارده اوتاق شد و هواجین رو تو گهوارش گذاشت کنار گهوارش نشست و پتو رو روش کشید
دان : چرا تا الان بیداری
هواجین : آخه هر کی منو بخوابونه کابوس میبینم
دان : وای چرا
هواجین : چون مامانم پیشم نیست
ادامه دارد
جیمین به سمته پله ها قدم برداشت و به محضه اینکه وارده اوتاق شد صدایه جیغ هواجین به گوشش خورد و زود به سمته سالون رفت وارده سالون شد و با دیدنه دخترش که میخندید شکه شد با عصبایت زود رفت سمتش
جیمین: این دیگه چه کاریه
هواجین که تو اغوشه مادربزگش نشسته بود ترسید و خودشو تو بغله مادربزگش قایم کرد جیمین با عصبانیت گفت
جیمین: چرا آنقدر داد میزنی
م/ج : جیمین آروم باش فقد داشت بازی میکرد
جیمین با عصبایت گفت
جیمین: چیو بازی میکرد اینجوری ادم بازی میکنه
هواجین خودشو تو مادربزگش بیشتر قایم کرد
جیمین اوفی کشید و گفت
جیمین : دیگه نبینم همچین کاری بکنی
و بعد از این حرفش از سالون خارج شد راهیه بیرون از عمارت شد سوار ماشین میشد که دان مانه رفتن جیمین شد
دان : الان خوشحالی
جیمین نگاهی بهش انداخت و گفت
جیمین: اینجا چیکار میکنی
دان : ات رو از خونت انداختی بیرون مگه نه
جیمین : چی داری میگی مگه حالش رو نمیدونی یک ساله که تو کماست
دان پوزخندی زد و با صدایه بلند گفت
دان : بخاطره تو بخاطره تویه که بزرگ شدن بچشو نمیتونه ببینه
جیمین عصبی بود و با حرف ها یه دان بیشتر عصبی شد
جیمین : کافیه دیگه نمیخواهم صداتو بشنوم
بلا فاصله سوار ماشین شد و پاشو گذاشت رو پدال ماشین با سرعت از عمارت دور شد دان هم با بغضی که تو گلوش بود وارده عمارت شد رفت سمته سالون هواجین با دیدنه دان از اغوشه مادربزگش بیرون رفت و سمته دان رفت
دان : وای خاله بشه قربونه هواجین
از رویه زمین بلندش کرد و سفت بغلش کرد
هواجین: خاله
دان : جونم
هواجین : املوز مادلمو دیدم
دان شکه به هانا و مادر جیمین نگاه کرد و به هواجین گفت
دان : تو رفتی بیمارستان
هواجین: اله
هانا : دان بیا بشین واست قهوه میارم و بهت میگم هواجین چی میگیه
دان رفت سمته مبل و رویه مبل نشست بعد از خوردنه قهوه میخواست برو اما هواجین پا یه دان رو گرفت و با ناراحتی گفت
هواجین: نلو
دان : تو چرا نخوابیدی
هواجین با ناراحتی و بغض گفت
دان : میشه منو بخوابونی
دان خندیی کرد و گفت
دان : باشه
برگشت و هواجین رو بغل کرد و رفت اوتاقه هواجین وارده اوتاق شد و هواجین رو تو گهوارش گذاشت کنار گهوارش نشست و پتو رو روش کشید
دان : چرا تا الان بیداری
هواجین : آخه هر کی منو بخوابونه کابوس میبینم
دان : وای چرا
هواجین : چون مامانم پیشم نیست
ادامه دارد
۶.۵k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.