ازدواج اجباری توسط پدربزرگ
#ازدواج_اجباری_توسط_پدربزرگ
#part9
«ویو ات»
یه هفته از اون قضیه میگزره و رفتارم با تهیونگ سرد تر شده
صبح از خواب بیدار شدم دستو صورتمو شوستم و به ساعت نگاه کردم ساعت 12ظهر رو نشون میده رفتم پایین که دیدم تهیونگ نیست
یه نفس عمیقی کشیدم و خودمو انداختم رو کاناپه
گوشنم بود رفتم تو آشپزخونه داشتم برای خودم غذا درست میکردم
که یه دفه حالم بدشد و سریع رفتم سمت دستشویی
بالا نمیاوردم
فقط اُوق میزدم یه آبی به دستو صورتم زدم و رفتم بیرون روی کاناپه نشستم و داشتم فکر میکردم که این باره سوم که حالت تهوع میگیرم
همش تو خدا خدا بودم که اونی که فکر میکنم نباشه
ساعت 5 عصر بود که حوصله خیلی سر رفته بود تصمیم گرفتم برم حیاط بیرون سوز میومد یه بافت پوشیدم و رفتم تو حیاط
داشتم قدم میزدم
واسه خودم که در ورودی وا شد و ماشین تهیونگ اومد داخل اصلا بهش محل ندادم
بعد 10 مین دیدم که تهیونگ داره اسم منو داد میزنه
همین تور قدم زنان رفتم طرفش که یه سیلی محکم زد تو صورتم
ته: کدوم گوری بودی «داد»
ات: کور نیستی داری میبینی که روی حیاط بودم
ته: کی بهت اجازه داد که بیای حیاط
ات: واسه حیاط اومدنم باس از تو یکی اجازه بگی....
حرفم نصفه موند که دستمو محکم گرفت و منو برد داخل
ته: دیگه حق نداری بدون اجازه من بری جای فهمیدی«داد»
ات: مگه زندانی اوردی مرتیکه پوفیوز«بغض»
چیزی نگفت منم رفتم تو اتاق و درو محکم بستم
روی تخت دراز کشیدم نمیدونم چطوری خوابم برد.
صبح با نور خورشید که به صورتم میخورد بیدار شدم نگاهی به ساعت کردم ساعت10 صب بود دوباره حالت تهوع گرفتم و سریع رفتم دس شوی
از دسشوی اومدم بیرون امروز هر جوری شده باس برم آزمایش بدم
رفتم کنار تهیونگ نشستم که حالم بدتر شد
سریع رفتم دسشوی که تهیونگم اومد دنبالم
ته: چته تو حالت خوبه
ات: اره خوبم برو بیروووون«داد»
ته: چرا خو
ات: بو میدی برو بیرووون
ته: لباسمو اوردم جلوی بینیم بو کردم گفتم
من که دیشب حموم بودم چرا بو میدم
ات: نمیدونممم فقط برووو بیرووون
تهیونگ از دس شوی رف بیرون منم حالم بهتر شد و اومدم بیرون که دیدم تهیونگ داره میاد جلو بینیمو با دستم گرفتم و
گفتم:جلو نیا حالم بد میشه
ته: واااا چته تو چرا این جوری شدی
ات: خودمم نمیدونم
داشت میرفت بشینه رو کاناپه که گفتم:
تهیونگ من میخام برم پیش دوستم دلو واسش تنگ شده
چند ثانیه چپ چپ نگام کردم که گفتم: باشه بابا نمیرم مرتیکه پوفیوز«خیلی اروم»
ته: شنیدما
ات: منم گفتم که بشنوی
داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت: آماده شو خودم میبرمت
ات: واقعا«ذوق زده»
ته: اره واقعن
ات: اهههه اینم که میخاد بیاد من چطوری برم آزمایشگاه........
#part9
«ویو ات»
یه هفته از اون قضیه میگزره و رفتارم با تهیونگ سرد تر شده
صبح از خواب بیدار شدم دستو صورتمو شوستم و به ساعت نگاه کردم ساعت 12ظهر رو نشون میده رفتم پایین که دیدم تهیونگ نیست
یه نفس عمیقی کشیدم و خودمو انداختم رو کاناپه
گوشنم بود رفتم تو آشپزخونه داشتم برای خودم غذا درست میکردم
که یه دفه حالم بدشد و سریع رفتم سمت دستشویی
بالا نمیاوردم
فقط اُوق میزدم یه آبی به دستو صورتم زدم و رفتم بیرون روی کاناپه نشستم و داشتم فکر میکردم که این باره سوم که حالت تهوع میگیرم
همش تو خدا خدا بودم که اونی که فکر میکنم نباشه
ساعت 5 عصر بود که حوصله خیلی سر رفته بود تصمیم گرفتم برم حیاط بیرون سوز میومد یه بافت پوشیدم و رفتم تو حیاط
داشتم قدم میزدم
واسه خودم که در ورودی وا شد و ماشین تهیونگ اومد داخل اصلا بهش محل ندادم
بعد 10 مین دیدم که تهیونگ داره اسم منو داد میزنه
همین تور قدم زنان رفتم طرفش که یه سیلی محکم زد تو صورتم
ته: کدوم گوری بودی «داد»
ات: کور نیستی داری میبینی که روی حیاط بودم
ته: کی بهت اجازه داد که بیای حیاط
ات: واسه حیاط اومدنم باس از تو یکی اجازه بگی....
حرفم نصفه موند که دستمو محکم گرفت و منو برد داخل
ته: دیگه حق نداری بدون اجازه من بری جای فهمیدی«داد»
ات: مگه زندانی اوردی مرتیکه پوفیوز«بغض»
چیزی نگفت منم رفتم تو اتاق و درو محکم بستم
روی تخت دراز کشیدم نمیدونم چطوری خوابم برد.
صبح با نور خورشید که به صورتم میخورد بیدار شدم نگاهی به ساعت کردم ساعت10 صب بود دوباره حالت تهوع گرفتم و سریع رفتم دس شوی
از دسشوی اومدم بیرون امروز هر جوری شده باس برم آزمایش بدم
رفتم کنار تهیونگ نشستم که حالم بدتر شد
سریع رفتم دسشوی که تهیونگم اومد دنبالم
ته: چته تو حالت خوبه
ات: اره خوبم برو بیروووون«داد»
ته: چرا خو
ات: بو میدی برو بیرووون
ته: لباسمو اوردم جلوی بینیم بو کردم گفتم
من که دیشب حموم بودم چرا بو میدم
ات: نمیدونممم فقط برووو بیرووون
تهیونگ از دس شوی رف بیرون منم حالم بهتر شد و اومدم بیرون که دیدم تهیونگ داره میاد جلو بینیمو با دستم گرفتم و
گفتم:جلو نیا حالم بد میشه
ته: واااا چته تو چرا این جوری شدی
ات: خودمم نمیدونم
داشت میرفت بشینه رو کاناپه که گفتم:
تهیونگ من میخام برم پیش دوستم دلو واسش تنگ شده
چند ثانیه چپ چپ نگام کردم که گفتم: باشه بابا نمیرم مرتیکه پوفیوز«خیلی اروم»
ته: شنیدما
ات: منم گفتم که بشنوی
داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت: آماده شو خودم میبرمت
ات: واقعا«ذوق زده»
ته: اره واقعن
ات: اهههه اینم که میخاد بیاد من چطوری برم آزمایشگاه........
۱۷.۵k
۱۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.