رمان یادت باشد ۲۴۲
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهل_و_دو
وجودم را ویران کرد؛ سختی هایی که هزار بار مصیبت بارتر از خبر شهادتش بود. گفتند فرزانه را ببرید خانه تا وصیت نامه حمید را بیاورد. این ها چیزهایی بود که من را خرد کرد. روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم باید به خانه مشترکمان می رفتم. خانه ای که هنوز لباس های حمید همان طوری که خودش آویزان کرده بود دست نخورده مانده بود.
در را که باز کردم یاد روزی افتادم که همان جا ایستاده بودم و دور تا دور خانه را بدون حمید دیده بودم. روزی که در را به همه خاطرات بدون حمید بستم. ولی حالا بدون حمید به همان خانه برگشته بودم. در و دیوار خانه با من گریه می کرد. ساعت از کار افتاده بود. لامپ ها سوخته بود. انگار این خانه هم فهمیده بود خانه خراب شده ام! به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم؛ همان قرآنی که وصیت نامه ها را به امانت بین صفحات آن گذاشته بودم.
" ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!" تمام آن دقایق این بیت شعر در سرم می چرخید و باور نمی کردم که هنوز زنده ام. به معنای واقعی کلمه پیر شدم تا از خانه بیرون بیایم. وقتی گفتند برویم پیکر حمید را ببینیم. یاد قراری که با دلم گذاشته بودم افتادم. دلم نمی خواست پیکر حمید برگردد. منتظر پیکر نبودم. پیش خودم گفته بودم: " یا حمیدم سالم از این ماموریت بر می گردد یا اگه شهید شد برای همیشه بمونه پیش حضرت زینب."
اعتقاد داشتم وقتی یک شهید جاویدالاثر می شود و پیکرش روی خاک ها می ماند، این امید را داری کنار پیکرش یک گل زیبا شکوفا بشود که وقتی باد می وزد عطر آن گل در همه عالم بپیچد. این یعنی زندگی. این یعنی شهیدت هنوز هم هست. اما در گلزار شهدا سردی....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
وجودم را ویران کرد؛ سختی هایی که هزار بار مصیبت بارتر از خبر شهادتش بود. گفتند فرزانه را ببرید خانه تا وصیت نامه حمید را بیاورد. این ها چیزهایی بود که من را خرد کرد. روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم باید به خانه مشترکمان می رفتم. خانه ای که هنوز لباس های حمید همان طوری که خودش آویزان کرده بود دست نخورده مانده بود.
در را که باز کردم یاد روزی افتادم که همان جا ایستاده بودم و دور تا دور خانه را بدون حمید دیده بودم. روزی که در را به همه خاطرات بدون حمید بستم. ولی حالا بدون حمید به همان خانه برگشته بودم. در و دیوار خانه با من گریه می کرد. ساعت از کار افتاده بود. لامپ ها سوخته بود. انگار این خانه هم فهمیده بود خانه خراب شده ام! به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم؛ همان قرآنی که وصیت نامه ها را به امانت بین صفحات آن گذاشته بودم.
" ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!" تمام آن دقایق این بیت شعر در سرم می چرخید و باور نمی کردم که هنوز زنده ام. به معنای واقعی کلمه پیر شدم تا از خانه بیرون بیایم. وقتی گفتند برویم پیکر حمید را ببینیم. یاد قراری که با دلم گذاشته بودم افتادم. دلم نمی خواست پیکر حمید برگردد. منتظر پیکر نبودم. پیش خودم گفته بودم: " یا حمیدم سالم از این ماموریت بر می گردد یا اگه شهید شد برای همیشه بمونه پیش حضرت زینب."
اعتقاد داشتم وقتی یک شهید جاویدالاثر می شود و پیکرش روی خاک ها می ماند، این امید را داری کنار پیکرش یک گل زیبا شکوفا بشود که وقتی باد می وزد عطر آن گل در همه عالم بپیچد. این یعنی زندگی. این یعنی شهیدت هنوز هم هست. اما در گلزار شهدا سردی....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۱۴.۳k
۲۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.