رمان یادت باشد ۲۴۳
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهل_و_سه
سنگ مزاد احساس زندگی را دور می کند. وقتی روی قبر سنگ می آید، فاصله به خوبی حس می شود. چیزی که در راه خدا با جان کندن هدیه کرده بودم، منتظر برگشتنش نبودم؛ ولی روزی ما همین بود.
از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم؛ اول خیابان عبید. همه چیز روی دور تند رفته بود. چند ساعت بیشتر نگذشته بود که من از شهادت حمید باخبر شده بودم. حالا پیکرش را به قزوین آورده بودند. می خواستم بگویم:"حمید جان! تو که با معرفت بودی. حداقل من رو زودتر خبر می کردی. طاقت ندارم اینقدر سریع همه چیز رو باور کنم. با نبودنت کنار بیام و همه چی رو تنهایی پیش ببرم."
به در ورودی معراج که رسیدم، عطر اسپند و گلاب همه جا را گرفته بود. چقدر برای حمید اسپند دود کرده بودم تا هر کجا می رود سالم برگردد. معراج الشهدا بیست پله بیشتر ندارد. تا به بالا برسم، یک ساعت طول کشید. چند بار زمین خوردم. دور تابوت را خلوت کرده بودند. عمه که یا بیهوش می شد یا خیره خیره به تابوت نگاه می کرد. بهت زده بود.
بالای سر تابوت حمید ایستادم و گفتم:" دروغه! عروسکه! الان دست می زنم بلند میشه. دوباره شیطنتش گل کرده و می خواد سر به سرم بذاره."
سمت چپ صورتش پر بود از ترکش. از بالا سر دور زدم و به سمت راست رفتم. چشم های نیمه بازش را که دیدم، خندیوم و گفتم:" حمید! شوخی بسه. پاشو دیگه. به خدا نصف عمر شدم."
حس می کردم دارد با من شوخی می کند، یا شاید هم خواب رفته. پیش خودم گفتم:" الان دست می کشم توی موهاش. الان می بوسمش و بلند میشه." چشم هایش را بوسیدم. سرم را عقب آوردم. انتظار داشتم بلند بشود و این داستان را همین جا تمام کنیم. همه صورتش....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
سنگ مزاد احساس زندگی را دور می کند. وقتی روی قبر سنگ می آید، فاصله به خوبی حس می شود. چیزی که در راه خدا با جان کندن هدیه کرده بودم، منتظر برگشتنش نبودم؛ ولی روزی ما همین بود.
از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم؛ اول خیابان عبید. همه چیز روی دور تند رفته بود. چند ساعت بیشتر نگذشته بود که من از شهادت حمید باخبر شده بودم. حالا پیکرش را به قزوین آورده بودند. می خواستم بگویم:"حمید جان! تو که با معرفت بودی. حداقل من رو زودتر خبر می کردی. طاقت ندارم اینقدر سریع همه چیز رو باور کنم. با نبودنت کنار بیام و همه چی رو تنهایی پیش ببرم."
به در ورودی معراج که رسیدم، عطر اسپند و گلاب همه جا را گرفته بود. چقدر برای حمید اسپند دود کرده بودم تا هر کجا می رود سالم برگردد. معراج الشهدا بیست پله بیشتر ندارد. تا به بالا برسم، یک ساعت طول کشید. چند بار زمین خوردم. دور تابوت را خلوت کرده بودند. عمه که یا بیهوش می شد یا خیره خیره به تابوت نگاه می کرد. بهت زده بود.
بالای سر تابوت حمید ایستادم و گفتم:" دروغه! عروسکه! الان دست می زنم بلند میشه. دوباره شیطنتش گل کرده و می خواد سر به سرم بذاره."
سمت چپ صورتش پر بود از ترکش. از بالا سر دور زدم و به سمت راست رفتم. چشم های نیمه بازش را که دیدم، خندیوم و گفتم:" حمید! شوخی بسه. پاشو دیگه. به خدا نصف عمر شدم."
حس می کردم دارد با من شوخی می کند، یا شاید هم خواب رفته. پیش خودم گفتم:" الان دست می کشم توی موهاش. الان می بوسمش و بلند میشه." چشم هایش را بوسیدم. سرم را عقب آوردم. انتظار داشتم بلند بشود و این داستان را همین جا تمام کنیم. همه صورتش....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۱۲.۸k
۲۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.