پارت سه بخش یک

پارت سه بخش یک

آنیا و دامیان

آنیا : می دونم اما من حسم رو بهت نمی دونم.
دامیان تا این جمله رو شنید
ذهن دامیان : شاید حست رو ندونی اما من خودم رو توی قلبت جا میدم هر طور شده تمام تلاشم رو می کنم.
آنیا متوجه حرف دامیان شد ماشین دم در خونه ی آنیا رسید و آنیا پیدا شد.
آنیا : به خانه رفتم مامان و بابا توی خانه نشسته بودن و داشتن درباره ی ستاره های استلا و درس های من حرف می زدن
یور : آنیا چرا ناراحتی ؟ چیزی شده ؟
آنیا : نه مامان خوبم فقط خسته ام میرم توی اتاقم.
ذهن آنیا : اگه به سمت دامیان برم و نزدیکش بشم می تونم به خونشون برم و ماموریت و به اتمام برسونیم و جهان رو نجات بدیم اما حس عجیبی دارم هم به دامیان علاقه دارم هم ندارم حالا چکار کنم. ( سردرد )
دیدگاه ها (۰)

پارت ۴ بخش یک ( پایان بخش یک )روز بعد که به کلاس علوم رفتم د...

پارت یک بخش دو 🔞آنیا و دامیانآنیا به دیوار خورد و دامیان دست...

پارت دو بخش یکآنیان و دامیاندامیان : داری کجا میری با مدیر ک...

پارت یک بخش یکآنیا و دامیانذهن آنیا : آخ جون امروز تولدمه قر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط