پارت دو بخش یک
پارت دو بخش یک
آنیان و دامیان
دامیان : داری کجا میری با مدیر کاری داری ؟ ( دامیان ) الان می تونی ... می تونی با من .... یعنی با بکی و تو و من و دو تا از دوستام بریم کتابخونه تا ریاضی کار کنیم دو روز دیگه امتحان ریاضی داریم.
آنیا : من الان کار واجبی دارم نمی تونم ، ببخشید دامیان یک وقت دیگه
دامیان : باشه عیبی نداره ( خجالت کشیدن ) دوست داری باهات بیام.
آنیا : نع ... یعنی نیازی نیست مگه نباید بری کتابخونه زود باش دیرت میشه من دیگه باید برم خدافظ بعدا می بینمت.
دامیان : باشه خدافظ.
( آنیا در باره ی اینکه دامیان بهش علاقه داره می دونه اما خودش علاقه زیادی نداره چون فقط برای ماموریت نیازش داره اما شاید در پارت های بعدی احساساتش عوض بشه )
آنیا به سمت مدیر میره و یواشکی کلید رو برمی داره و موقع بسته شدن مدرسه که باباش یواشکی به مدرسه میره جلوی در اتاق مدیر کلید رو می زاره و باباش موفق میشه ۲ استلا برداره چون مدیر سریع به اتاقش بر می گرده ، وقتی آنیا از مدرسه خارج شد دامیان دست آنیا رو گرفت
دامیان : می خوای به خونه برسونمت ؟
آنیا : خودم می تونم برم اما اگه مزاحم نمیشم میام.
دامیان و آنیا سوار ماشین شدن ، آنیا انقدر خسته بود که توی ماشین خوابش برد و سرش روی شونه ی دامیان افتاد و دامیان سرخ شد و دست آنیا رو گرفت
و دامیان توی گوش آنیا که خواب بود
گفت : دوست دارم و هیچ وقت ولت نمی کنم.
آنیا توی خواب بدون اینکه بدونه چی میگه
گفت : می دونم اما من .....
و......
آنیان و دامیان
دامیان : داری کجا میری با مدیر کاری داری ؟ ( دامیان ) الان می تونی ... می تونی با من .... یعنی با بکی و تو و من و دو تا از دوستام بریم کتابخونه تا ریاضی کار کنیم دو روز دیگه امتحان ریاضی داریم.
آنیا : من الان کار واجبی دارم نمی تونم ، ببخشید دامیان یک وقت دیگه
دامیان : باشه عیبی نداره ( خجالت کشیدن ) دوست داری باهات بیام.
آنیا : نع ... یعنی نیازی نیست مگه نباید بری کتابخونه زود باش دیرت میشه من دیگه باید برم خدافظ بعدا می بینمت.
دامیان : باشه خدافظ.
( آنیا در باره ی اینکه دامیان بهش علاقه داره می دونه اما خودش علاقه زیادی نداره چون فقط برای ماموریت نیازش داره اما شاید در پارت های بعدی احساساتش عوض بشه )
آنیا به سمت مدیر میره و یواشکی کلید رو برمی داره و موقع بسته شدن مدرسه که باباش یواشکی به مدرسه میره جلوی در اتاق مدیر کلید رو می زاره و باباش موفق میشه ۲ استلا برداره چون مدیر سریع به اتاقش بر می گرده ، وقتی آنیا از مدرسه خارج شد دامیان دست آنیا رو گرفت
دامیان : می خوای به خونه برسونمت ؟
آنیا : خودم می تونم برم اما اگه مزاحم نمیشم میام.
دامیان و آنیا سوار ماشین شدن ، آنیا انقدر خسته بود که توی ماشین خوابش برد و سرش روی شونه ی دامیان افتاد و دامیان سرخ شد و دست آنیا رو گرفت
و دامیان توی گوش آنیا که خواب بود
گفت : دوست دارم و هیچ وقت ولت نمی کنم.
آنیا توی خواب بدون اینکه بدونه چی میگه
گفت : می دونم اما من .....
و......
۲.۰k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.