پارت۳۵
#پارت۳۵
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
سعی کردم حرفی نزنم ادامه دادن بااکتای اشتباه محض بود
چه تلخ ک شروع نشده همچی تموم شد
بالاخره ساعت۸شب بودکه رسیدیم
ماشینوجلودرپارک کردموپیاده شدم اکتایم پیاده شدساکموازصندوق دراوردم خواستم برم سمت درک بازوموگرفت
بابیچارگی نالید_ارمغان نکن اینجوری من طاقت ندارم
چیشداخه یهوخرابش نکن بزارطبق حرفمون جلوبریم
دستشوپس زدموعصبی خندیدم
_خرابش نکردم خرابش کردی
خواست حرفی بزنه ک پاتندکردم سمت درو زنگوفشوردم
درباصدای تیکی بازشد
اکتای باقدم های اروم پشت سرم میومد
مامان ب استقبالمون اومد باشوق دویدم بغلش کردم
گریه کرد ازخودم بدم اومد ک چراازشون انقد دورشدم
بادلتی عطرتنشوبوکردم
_سلام مامانی خوبی
_سلام قربونت برم دخترکم چقد دلم واست تنگ شده بود
مامان اکتایم بغل کردوبعدازرفع دلتنگی رفتیم تو بابا
داشت اخبارنگاه میکرد باخندازپشت دستاموگذاشتم روچشاش
_بزارحدس بزنم یه پدرسوخته اس ک چندهفته اس ب باباش سرنزده
دستاموبرداشتمورفتم توبغلش
_سلام باباجونم خوبی دورت بگردم
_سلام بابایی خوبم دخترکم ازسنت گذشته هاخودتوواسم لوس کنی
بااعتراض ازبغلش بیرون اومدم ک خندید
_شوخی کردم بابا تودختریکی یدونه ی منی
*خلاصه بابا اکتایم بغل کردوبعدخوشوبش اجازه گرفتم رفتم تواتاق سابقم چقداینجاخاطره داشتم یادمه اکتای هروقت میومدخونمون اول کاری میومدتواتاقم تاباهاش بازی کنم منم واسه اینکه دلش نشکنه درسمو ول میکردمو بازی میکردم باهاش
هه بازم اکتای لعنت بهت ارمغان اولواخرفکرت فقط اونه
بادلی شکسته بالشتوبغل کردمودوباره گریه رو ازسرگرفتم وانمود میکردم حالم خوبه ولی درواقع داغون بودم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
سعی کردم حرفی نزنم ادامه دادن بااکتای اشتباه محض بود
چه تلخ ک شروع نشده همچی تموم شد
بالاخره ساعت۸شب بودکه رسیدیم
ماشینوجلودرپارک کردموپیاده شدم اکتایم پیاده شدساکموازصندوق دراوردم خواستم برم سمت درک بازوموگرفت
بابیچارگی نالید_ارمغان نکن اینجوری من طاقت ندارم
چیشداخه یهوخرابش نکن بزارطبق حرفمون جلوبریم
دستشوپس زدموعصبی خندیدم
_خرابش نکردم خرابش کردی
خواست حرفی بزنه ک پاتندکردم سمت درو زنگوفشوردم
درباصدای تیکی بازشد
اکتای باقدم های اروم پشت سرم میومد
مامان ب استقبالمون اومد باشوق دویدم بغلش کردم
گریه کرد ازخودم بدم اومد ک چراازشون انقد دورشدم
بادلتی عطرتنشوبوکردم
_سلام مامانی خوبی
_سلام قربونت برم دخترکم چقد دلم واست تنگ شده بود
مامان اکتایم بغل کردوبعدازرفع دلتنگی رفتیم تو بابا
داشت اخبارنگاه میکرد باخندازپشت دستاموگذاشتم روچشاش
_بزارحدس بزنم یه پدرسوخته اس ک چندهفته اس ب باباش سرنزده
دستاموبرداشتمورفتم توبغلش
_سلام باباجونم خوبی دورت بگردم
_سلام بابایی خوبم دخترکم ازسنت گذشته هاخودتوواسم لوس کنی
بااعتراض ازبغلش بیرون اومدم ک خندید
_شوخی کردم بابا تودختریکی یدونه ی منی
*خلاصه بابا اکتایم بغل کردوبعدخوشوبش اجازه گرفتم رفتم تواتاق سابقم چقداینجاخاطره داشتم یادمه اکتای هروقت میومدخونمون اول کاری میومدتواتاقم تاباهاش بازی کنم منم واسه اینکه دلش نشکنه درسمو ول میکردمو بازی میکردم باهاش
هه بازم اکتای لعنت بهت ارمغان اولواخرفکرت فقط اونه
بادلی شکسته بالشتوبغل کردمودوباره گریه رو ازسرگرفتم وانمود میکردم حالم خوبه ولی درواقع داغون بودم
۳.۴k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.