پارت۳۶
#پارت۳۶
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_ارمغان مادر
باصدای مامان چشاموبازکردم بخاطرگریه انقدی میسوخت ک بزور لاشوبازکردم
مامان بادیدن چشام ب صورتش زد
_خدامرگم بده چشات چیشده دختر چیکارکردی باخودت
لبخندمصنوعی رولبام نشوندم
_عه مامان این چه حرفیه خدانکنه بعدم چیزی نیس چندوقته دردمیکنه بایدبرم چشم پذشکی احتمالابخاطربی خوابیه
مامان باغصه نگام کرد
_چرا انقدازخودت کارمیکشی اصلاچیزی از زندگیت فهمیدی نوجوونیت ک بچه داری کردی بعدم درس خوندی الانم کارمیکنی
_مامان توروخدابازشروع نکن من از زندگیم راضیم
چشم غره ای بهم رفت
_بابامگه مانداریم بیا پیش خودمون بمون اون تهران خراب شده روهم بیخیال شو
ازجام بلندشدم اینابحثای همیشگی منومامان بودهروقت میومدم شروع میکردپس بیخیال به سمت سرویس رفتموابی به صورتم زدم
_دختر تواخرمنودق مرگ میکنی بااین بیخیالیت لاقل بیابریم شام بکشم بخور اکتای گفت ازصبح چیزی نخوردی
*بااوردن اسم اکتای غم دلم تازه شدولی نمیخواستم گاف بدم پس بالبخندمصنوعی گفتم
_اکتای الکی شلوغش میکنه یه ناهارنخوردم همین
_حتمامیدونه که میگه توهیچوقت به فکرسلامتیت نبودی والانم نیستی بچم حق داره خب
چیزی نگفتموباهاش رفتم اشپزخونه بزور دوسه لقمه خوردموعقب کشیدموبه اصرارمامانم توجهی نکردم واقعاازگلوم پایین نمیرفت دائم اون پیام های کوفتی جلوچشم میومد
_مامان باباایناکجان
مامان درحالی که دوتاچایی میرخت واسه خودمون
نشست روبه روم
_رفتن سرخاک پدرمادرش،هعی بااینکه میدونه داخل اون قبراخالیه بازم تامیادمیرعه اونجا
اهی کشیدم
_بزار راحت باشه مامان
_منکه حرفی نزدم مادر فقط میگم چرا فرداصبح نرفت خسته کوفته بلندشدرفت نصفه شبی
_حتمادلتنگه خیلی سخته مامان خدا نصیب هیچکس نکنه
_خدابیامرزدشون
***ساعت نزدیکای۱۱شب بودکه باباواکتای اومدن
سلام ارومی دادم نگاه جفتشون بهم بود
که لبخندکوچیکی به بابا زدم
_باباجون منتظربودم ببینمتون برم بخوابم
_عه دختربشین یه خورده پیشم بعدبروخب
ناچارقبول کردم نشستم کنابابارومبل اکتایم نشست روبه روی منو مامانم کنارش
مامان دست انداخت روشونه اش
_پسرمن چطوره چرا انقد دیربه دیرمیایین مادر
اکتای بامحبت نگاش کردوگونشوبوسید
_قربونت برم کارشرکت خیلی زیاده این مدتم چندجاقراردادبستیم کلی کار ریخته بودسرم
ناخداگاه پوزخندی زدم حتمامنظورازکارش یلدا خانم بود
نگاهش که بهم افتاداخماش بادیدن پوزخندم حسابی رفت توهم توجهی بهش نکردموروموبه سمت بابابرگردوندم که مامان تک سرفه ای کرد
_میدونم الان وقتش نیست ولی خانم کاظمی بازم راجب ارمغان بامن حرف زد
هوف بازشروع شد
_مامان میشه بگی خانم کاظمی دوباره ازکجاپیداش شد
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_ارمغان مادر
باصدای مامان چشاموبازکردم بخاطرگریه انقدی میسوخت ک بزور لاشوبازکردم
مامان بادیدن چشام ب صورتش زد
_خدامرگم بده چشات چیشده دختر چیکارکردی باخودت
لبخندمصنوعی رولبام نشوندم
_عه مامان این چه حرفیه خدانکنه بعدم چیزی نیس چندوقته دردمیکنه بایدبرم چشم پذشکی احتمالابخاطربی خوابیه
مامان باغصه نگام کرد
_چرا انقدازخودت کارمیکشی اصلاچیزی از زندگیت فهمیدی نوجوونیت ک بچه داری کردی بعدم درس خوندی الانم کارمیکنی
_مامان توروخدابازشروع نکن من از زندگیم راضیم
چشم غره ای بهم رفت
_بابامگه مانداریم بیا پیش خودمون بمون اون تهران خراب شده روهم بیخیال شو
ازجام بلندشدم اینابحثای همیشگی منومامان بودهروقت میومدم شروع میکردپس بیخیال به سمت سرویس رفتموابی به صورتم زدم
_دختر تواخرمنودق مرگ میکنی بااین بیخیالیت لاقل بیابریم شام بکشم بخور اکتای گفت ازصبح چیزی نخوردی
*بااوردن اسم اکتای غم دلم تازه شدولی نمیخواستم گاف بدم پس بالبخندمصنوعی گفتم
_اکتای الکی شلوغش میکنه یه ناهارنخوردم همین
_حتمامیدونه که میگه توهیچوقت به فکرسلامتیت نبودی والانم نیستی بچم حق داره خب
چیزی نگفتموباهاش رفتم اشپزخونه بزور دوسه لقمه خوردموعقب کشیدموبه اصرارمامانم توجهی نکردم واقعاازگلوم پایین نمیرفت دائم اون پیام های کوفتی جلوچشم میومد
_مامان باباایناکجان
مامان درحالی که دوتاچایی میرخت واسه خودمون
نشست روبه روم
_رفتن سرخاک پدرمادرش،هعی بااینکه میدونه داخل اون قبراخالیه بازم تامیادمیرعه اونجا
اهی کشیدم
_بزار راحت باشه مامان
_منکه حرفی نزدم مادر فقط میگم چرا فرداصبح نرفت خسته کوفته بلندشدرفت نصفه شبی
_حتمادلتنگه خیلی سخته مامان خدا نصیب هیچکس نکنه
_خدابیامرزدشون
***ساعت نزدیکای۱۱شب بودکه باباواکتای اومدن
سلام ارومی دادم نگاه جفتشون بهم بود
که لبخندکوچیکی به بابا زدم
_باباجون منتظربودم ببینمتون برم بخوابم
_عه دختربشین یه خورده پیشم بعدبروخب
ناچارقبول کردم نشستم کنابابارومبل اکتایم نشست روبه روی منو مامانم کنارش
مامان دست انداخت روشونه اش
_پسرمن چطوره چرا انقد دیربه دیرمیایین مادر
اکتای بامحبت نگاش کردوگونشوبوسید
_قربونت برم کارشرکت خیلی زیاده این مدتم چندجاقراردادبستیم کلی کار ریخته بودسرم
ناخداگاه پوزخندی زدم حتمامنظورازکارش یلدا خانم بود
نگاهش که بهم افتاداخماش بادیدن پوزخندم حسابی رفت توهم توجهی بهش نکردموروموبه سمت بابابرگردوندم که مامان تک سرفه ای کرد
_میدونم الان وقتش نیست ولی خانم کاظمی بازم راجب ارمغان بامن حرف زد
هوف بازشروع شد
_مامان میشه بگی خانم کاظمی دوباره ازکجاپیداش شد
۱.۱k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.