"فیک عشق ناخواسته"
"فیک عشق ناخواسته"
پارت ۱۹
داشتم از آشپزخونه خارج میشدم که کوک اومد تو و به کاره خدمتکارا نظارت میکرد.داشتم از جلوش رد میشدم که یهو میا منو از پشت هل داد. داشتم میوفتادم که یهو کوک منو گرفت تو بغلش، چون غذا دستم بود، غذا ریخت رو لباسش. ضربان قلبم رفته بود بالا. به بقیه خدمتکارا نگاه کردم، همشون با ترس نگاه میکردن، راستش ترسیدم به خاطره همین سریع از بغلش اومدم بیرونو سرمو پایین گرفتم.
ا/ت:م...ع..ذرت.می..خ...وام.(با لکنت)
کوک: اشکالی نداره چیزیت که نشد؟
ا/ت: نه خوبم.
کوک: خوبه.
کوک دید بقیه دارن نگاه میکنن گفت.
کوک: همه برگردین سرکارتون.
خدمتکارا: چشم.
کوک رفت بیرون. نگام به میا خورد که دیدم داره با حرص و عصبانیت نگام میکنه. منم پوزخندی بهش زدم که چشم غره ای رفت و برگشت سر کارش. بعد از اون یونا اومد سمتم منو بغل کردو با استرس بهم نگاه کرد.
یونا: ا/ت خوبی؟چیزیت که نشد؟کاری که باهات نکرد؟
ا/ت: آروم باش سالمم کاری نکرد.
یونا: آخیشش خیالم راحت شد.
ا/ت: مگه قرار بود باهام کاری کنه؟ چرا همه با ترس به ارباب خیره شده بودن؟
یونا: چند ماه پیش یه خدمتکار به اسم اوچین داشت برا ارباب غذا میبرد که پاش لیز میخوره غذا میرزه رو لباس ارباب، اربابم چون اون لباسو مادرشون براشون گرفته بودن و خیلی براشون با ارزش بوده اوچین رو میندازه تو انبار و یه هفته تموم شکنجش میده.
ا/ت: دختره الانم زندس؟
یونا: راستش بعد چند روز که ارباب به خودشون میان و پشیمون میشن اوچینو آزاد میکنن. متاسفانه خیر.
ا/ت: آخی دختره بیچاره ولی این عجیبه چطور یه نفرو یه هفته شکنجه میده بعدش پشیمون میشه مگه اون مافیا نیست؟
یونا: هست ولی اینکه من اوچین با میا از بچگی با ارباب بزرگ شدیم به خاطره همون. راستش ارباب به مادرشون خیلی وابسته بودن بعد از فوت مادرشون روی تمام وسایل مادرشون حساس شدن.
پارت ۱۹
داشتم از آشپزخونه خارج میشدم که کوک اومد تو و به کاره خدمتکارا نظارت میکرد.داشتم از جلوش رد میشدم که یهو میا منو از پشت هل داد. داشتم میوفتادم که یهو کوک منو گرفت تو بغلش، چون غذا دستم بود، غذا ریخت رو لباسش. ضربان قلبم رفته بود بالا. به بقیه خدمتکارا نگاه کردم، همشون با ترس نگاه میکردن، راستش ترسیدم به خاطره همین سریع از بغلش اومدم بیرونو سرمو پایین گرفتم.
ا/ت:م...ع..ذرت.می..خ...وام.(با لکنت)
کوک: اشکالی نداره چیزیت که نشد؟
ا/ت: نه خوبم.
کوک: خوبه.
کوک دید بقیه دارن نگاه میکنن گفت.
کوک: همه برگردین سرکارتون.
خدمتکارا: چشم.
کوک رفت بیرون. نگام به میا خورد که دیدم داره با حرص و عصبانیت نگام میکنه. منم پوزخندی بهش زدم که چشم غره ای رفت و برگشت سر کارش. بعد از اون یونا اومد سمتم منو بغل کردو با استرس بهم نگاه کرد.
یونا: ا/ت خوبی؟چیزیت که نشد؟کاری که باهات نکرد؟
ا/ت: آروم باش سالمم کاری نکرد.
یونا: آخیشش خیالم راحت شد.
ا/ت: مگه قرار بود باهام کاری کنه؟ چرا همه با ترس به ارباب خیره شده بودن؟
یونا: چند ماه پیش یه خدمتکار به اسم اوچین داشت برا ارباب غذا میبرد که پاش لیز میخوره غذا میرزه رو لباس ارباب، اربابم چون اون لباسو مادرشون براشون گرفته بودن و خیلی براشون با ارزش بوده اوچین رو میندازه تو انبار و یه هفته تموم شکنجش میده.
ا/ت: دختره الانم زندس؟
یونا: راستش بعد چند روز که ارباب به خودشون میان و پشیمون میشن اوچینو آزاد میکنن. متاسفانه خیر.
ا/ت: آخی دختره بیچاره ولی این عجیبه چطور یه نفرو یه هفته شکنجه میده بعدش پشیمون میشه مگه اون مافیا نیست؟
یونا: هست ولی اینکه من اوچین با میا از بچگی با ارباب بزرگ شدیم به خاطره همون. راستش ارباب به مادرشون خیلی وابسته بودن بعد از فوت مادرشون روی تمام وسایل مادرشون حساس شدن.
۸.۷k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.