"فیک عشق ناخواسته"
"فیک عشق ناخواسته"
پارت۲۱
بعد از اینکه جمعش کردن کوک برگشت طرف من، فک کردم میخواد منو بزنه بخاطره همین از ترس چشامو بستم که یهو احساس کردم انگار یه نفر منو بغل کرده. چشامو باز کردم.
که دیدم کوک منو بغل کرده. از اینکه منو بغل کرده تعجب کردم که گفت.
کوک: خوبی؟ چیزیت که نشد؟(با نگرانی)
ا/ت: نه خوبم.
کوک: خوبه.
بعد این حرفش ازم جدا شدو رفت سرمیز نشست.وقتی که نشست بقیه هم از ترس خفه شدن و به غذا خوردنشون ادامه دادن.
منم رفتم آشپزخونه و با بقیه ی خدمتکارا غذا خوردم.
مهمونیی تموم شدو من موندم با یه عالمه ظرف ای خدا چرا من باید این همه رو بشورم. بعد اینکه مهمونا رفتن بقیه ی خدمتکارا سریع رقتن تو اتاقاشون. منم تا خواستم برم یه بادیگارد جلومو گرفتو نزاشت برم. گف باید ظرفارو بشوری چون تو تنها خدمتکاری هستی که الان پایینی. ایشش بادیگارده مزخرف میمردی اونموقه اونجا نبودی.
"یک ساعت بعد"
آخیش بلخره تموم شد. انقدر که خسته بودم داشتم بیهوش میشدم. به سختی خودمو تا بالا رسوندم. رفتم سمته اتاقم درو باز کردم خودمو انداختم رو تخت انقد که خسته بودم همون لحظه بیهوش شدم.
"ویوی یونا"
هر چقدر که سعی میکردم خوابم نمی برد. باید همین الان برم به ارباب بگم. پس از اتاقم اومد بیرونو رفتم سمته اتاقه ارباب. از اتاقش نور میومد. طبق معمول بیداره. در زدم.
یونا: ارباب منم.
کوک: بیا تو.
درو باز کردمو رفتم داخل. پشت میزه کارش نشسته بودو داشت کتاب میخوند. وقتی اومدم داخل نگاهشو از کتاب به من داد.
یونا: ارباب...
کوک: یونا صد بار بهت گفتم منو کوک صدا کن.
یونا:اخه..
کوک: آخه بی آخه. بابا ما از بچگی باهم بزرگ شدیم پس را باش باهام.
یونا: باش. راستش میخوام درموره ا/ت باهات
صحبت کنم.
کوک: چی شده؟
پارت۲۱
بعد از اینکه جمعش کردن کوک برگشت طرف من، فک کردم میخواد منو بزنه بخاطره همین از ترس چشامو بستم که یهو احساس کردم انگار یه نفر منو بغل کرده. چشامو باز کردم.
که دیدم کوک منو بغل کرده. از اینکه منو بغل کرده تعجب کردم که گفت.
کوک: خوبی؟ چیزیت که نشد؟(با نگرانی)
ا/ت: نه خوبم.
کوک: خوبه.
بعد این حرفش ازم جدا شدو رفت سرمیز نشست.وقتی که نشست بقیه هم از ترس خفه شدن و به غذا خوردنشون ادامه دادن.
منم رفتم آشپزخونه و با بقیه ی خدمتکارا غذا خوردم.
مهمونیی تموم شدو من موندم با یه عالمه ظرف ای خدا چرا من باید این همه رو بشورم. بعد اینکه مهمونا رفتن بقیه ی خدمتکارا سریع رقتن تو اتاقاشون. منم تا خواستم برم یه بادیگارد جلومو گرفتو نزاشت برم. گف باید ظرفارو بشوری چون تو تنها خدمتکاری هستی که الان پایینی. ایشش بادیگارده مزخرف میمردی اونموقه اونجا نبودی.
"یک ساعت بعد"
آخیش بلخره تموم شد. انقدر که خسته بودم داشتم بیهوش میشدم. به سختی خودمو تا بالا رسوندم. رفتم سمته اتاقم درو باز کردم خودمو انداختم رو تخت انقد که خسته بودم همون لحظه بیهوش شدم.
"ویوی یونا"
هر چقدر که سعی میکردم خوابم نمی برد. باید همین الان برم به ارباب بگم. پس از اتاقم اومد بیرونو رفتم سمته اتاقه ارباب. از اتاقش نور میومد. طبق معمول بیداره. در زدم.
یونا: ارباب منم.
کوک: بیا تو.
درو باز کردمو رفتم داخل. پشت میزه کارش نشسته بودو داشت کتاب میخوند. وقتی اومدم داخل نگاهشو از کتاب به من داد.
یونا: ارباب...
کوک: یونا صد بار بهت گفتم منو کوک صدا کن.
یونا:اخه..
کوک: آخه بی آخه. بابا ما از بچگی باهم بزرگ شدیم پس را باش باهام.
یونا: باش. راستش میخوام درموره ا/ت باهات
صحبت کنم.
کوک: چی شده؟
۸.۴k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.