🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت85
کنار ماهرو زمان و مکان از یادم میرفت تا وقتی که آفتاب بالا بیاد و طلوع کنه دخترک توی بغلم بود و من کنار گوشش حرف میزدم .
حرفهایی که از من بعید و شنیدنش...
و شاید برای هر دختری آرزو اما من کنار گوشه این دخترک زمزمه های عاشقانه سر میدادم.
میخواستم دلش قرص بشه ترسش بریزه و آروم بگیره.
نمیخواستم با عذاب وجدان روزاش سپری کنه برای همین بارها و بارها بهش توضیح دادم که من هیچ حسی به خواهرش ندارم که من مجبور به این ازدواج شدم حتی بهش گفتم وقتی وارد این عمارت شدم وقتی تو را دیدم از مادرم خواستم که تو عروس من باشی اما اونا قبول نکردن و گفتن تمام کارها انجام شده و عروس مهتابه و بس.
نگاهم میکرد حرفامو گوش میداد اما چشماش چشماش راه امیدواری رو به روم می بست
راه امید برای اینکه بدونم این دختر قراره که قبولم کنه و کنار بیاد با این شرایطی که داریم انگار وجود نداشت
آفتاب که بالا زد روی تخت نشستم پیشونیشو بوسیدم خوشحال بودم از اینکه تمام شب و با من دیدار مونده بود دخترکم کم سن بود اما خیلی بزرگتر از سنش رفتار می کرد
لباس پوشیدم و لباس تنش کردم
پتو رو تا بالای سینه هاش کشیدمو گفتم تو استراحت کن بخواب دیگه وقتشه که استراحت کنی
بهت قول میدم یه کاری می کنم که دیگه این پنهانکاری ها این ترس استرس توی زندگیت وجود نداشته باشه کاری می کنم که صبح تا شب شب تا صبح از کنار خودم جم نخوری و هیچکس نتونه هیچ حرفی بزنه ...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت85
کنار ماهرو زمان و مکان از یادم میرفت تا وقتی که آفتاب بالا بیاد و طلوع کنه دخترک توی بغلم بود و من کنار گوشش حرف میزدم .
حرفهایی که از من بعید و شنیدنش...
و شاید برای هر دختری آرزو اما من کنار گوشه این دخترک زمزمه های عاشقانه سر میدادم.
میخواستم دلش قرص بشه ترسش بریزه و آروم بگیره.
نمیخواستم با عذاب وجدان روزاش سپری کنه برای همین بارها و بارها بهش توضیح دادم که من هیچ حسی به خواهرش ندارم که من مجبور به این ازدواج شدم حتی بهش گفتم وقتی وارد این عمارت شدم وقتی تو را دیدم از مادرم خواستم که تو عروس من باشی اما اونا قبول نکردن و گفتن تمام کارها انجام شده و عروس مهتابه و بس.
نگاهم میکرد حرفامو گوش میداد اما چشماش چشماش راه امیدواری رو به روم می بست
راه امید برای اینکه بدونم این دختر قراره که قبولم کنه و کنار بیاد با این شرایطی که داریم انگار وجود نداشت
آفتاب که بالا زد روی تخت نشستم پیشونیشو بوسیدم خوشحال بودم از اینکه تمام شب و با من دیدار مونده بود دخترکم کم سن بود اما خیلی بزرگتر از سنش رفتار می کرد
لباس پوشیدم و لباس تنش کردم
پتو رو تا بالای سینه هاش کشیدمو گفتم تو استراحت کن بخواب دیگه وقتشه که استراحت کنی
بهت قول میدم یه کاری می کنم که دیگه این پنهانکاری ها این ترس استرس توی زندگیت وجود نداشته باشه کاری می کنم که صبح تا شب شب تا صبح از کنار خودم جم نخوری و هیچکس نتونه هیچ حرفی بزنه ...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۸.۴k
۰۷ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.