🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت87
چی بهتر از این قرار بود صبحانه رو با ماهرو بخورم پس سری تکون دادم و از اتاق بیرون رفت لباس عوض کردم دستی به موهام کشیدم و با ادکلن دوش گرفتم
از اتاق بیرون رفتم ماهرو وقتی از اتاق بیرون اومد و با من روبرو شد کمی مکث کردو بعد به سمت پله ها رفت با سه قدم بلند خودمو کنارش رسوندم و گفتم
_خوب خوابیدی؟
شنیدن نمیتونستی بیدار بشی!
خجالت زده سرش وپایین انداخت و گفت
_ خوابیدم اگه مهتاب بیدارم نمیکرد هنوزم خواب بودم
موهاشو شونه کرده بود دورش رها کرده بود لمسشون کردم و گفتم
قول میدم که امشب بزارم زودتر بخوابی
سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد و گفت _مگه قرار امشبم دوباره...
انگشتم روی لبش گذاشتم و گفتم
قراره هر شب کنار من باشی تو فکر می کنی من میتونم بخوابم وقتی از تو دورم؟
اونو بالای پله ها تنها گذاشتم خودم پایین اومدم پشت میز نشستم و ماهرو بعد از چند دقیقه پایین آمد و پشت میز نشست مهتاب سومین نفری بود که پشت میز نشست
دلم به حالش می سوخت مهتاب هم منو دوست داشت هم خواهرشو و این وسط مانع رابطه من و خواهرش هم بود حواسش به ماهرو بود براش لقمه میگرفت چاییش و خنک می کرد یا مجبورش می کرد کمی آب میوه بخوره...
از دیدن این همه محبت واقعاً به ماهرو حق میدادم که نخواد ذره ای خواهرشو ناراحت کنه که نخواد ازش دور بشه منم بودم همین حس و داشتم...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت87
چی بهتر از این قرار بود صبحانه رو با ماهرو بخورم پس سری تکون دادم و از اتاق بیرون رفت لباس عوض کردم دستی به موهام کشیدم و با ادکلن دوش گرفتم
از اتاق بیرون رفتم ماهرو وقتی از اتاق بیرون اومد و با من روبرو شد کمی مکث کردو بعد به سمت پله ها رفت با سه قدم بلند خودمو کنارش رسوندم و گفتم
_خوب خوابیدی؟
شنیدن نمیتونستی بیدار بشی!
خجالت زده سرش وپایین انداخت و گفت
_ خوابیدم اگه مهتاب بیدارم نمیکرد هنوزم خواب بودم
موهاشو شونه کرده بود دورش رها کرده بود لمسشون کردم و گفتم
قول میدم که امشب بزارم زودتر بخوابی
سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد و گفت _مگه قرار امشبم دوباره...
انگشتم روی لبش گذاشتم و گفتم
قراره هر شب کنار من باشی تو فکر می کنی من میتونم بخوابم وقتی از تو دورم؟
اونو بالای پله ها تنها گذاشتم خودم پایین اومدم پشت میز نشستم و ماهرو بعد از چند دقیقه پایین آمد و پشت میز نشست مهتاب سومین نفری بود که پشت میز نشست
دلم به حالش می سوخت مهتاب هم منو دوست داشت هم خواهرشو و این وسط مانع رابطه من و خواهرش هم بود حواسش به ماهرو بود براش لقمه میگرفت چاییش و خنک می کرد یا مجبورش می کرد کمی آب میوه بخوره...
از دیدن این همه محبت واقعاً به ماهرو حق میدادم که نخواد ذره ای خواهرشو ناراحت کنه که نخواد ازش دور بشه منم بودم همین حس و داشتم...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۳.۲k
۱۲ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.