نفرت در برابر عشقی که بهت دارم
{{نفرت در برابر عشقی که بهت دارم }}
پارت 61
ا،ت : ما با هم هیچ رابطهای نداریم چرا داستان می بافی
جونگکوک که از حرص خوردن ا،ت لذت میبرد و میخواست پیشتر عصبانی اش کنه گفت
جونگکوک : اما بقیه این جوری فکر نمیکنن
همه میکن که با عاشقانه هم دوست داریم و قراره ازدواج کنیم
ا،ت : تمومش کن هرچه زودتر باید به همه بگی که هیچ رابطهای باهم ندارم
جونگکوک : من که مشکلی ندارم اگه اذیت میشی خودت به همه بگو
ا،ت : اصلا من چرا اومدم با تو حرف میزنم خودم یه کاریش میکنم
جونگکوک : مگه دروغ من عاشقتم و میدونم که تو هم دوستم داری
اما تو نمیخواهی بیخیال این غرور بیش از حد بشی
من غرورم رو بخاطر عشقی که به تو داشتم کنار گذاشتم یعنی تو نمیتونی اين کارو بکنی
ا،ت فقد سکوت کرد و هیچ جوابی به حرفای جونگکوک نداد چی میتونست بگه هنوز ذهنش درگیر
درگیری بین عشق و نفرت نمیدونست این حسی که داره رو توصیف کنه
اگه با احساساتش تصمیم میگرفت الان باید محکم بقلش میکرد
و میگفت که اون دوستش داره و نمیتونه بدون اون زندگی کنه
اما منطقش میگفت که حرفش بارون نکنه و باید تقاص شکستن غرورش رو پس بده توی افکارش غرق بود که با صدای جونگکوک از افکارش بيرون اومد و نگاهش رو به اون داد
جونگکوک : تو بهم گفتی قفد با گفتن عاشقتم نمیتونم همه گذشته رو پاک کنم بهم فرصت بده کاری میکنم همه گذشته رو فراموش کنی
تا آخر پارتی امشب بهت وقت میدم که جوابمو بدی
ا،ت بدون حرفی از اتاق خارج شد و به اتاق خودش رفت
به در تکیه داد
و دستش روی قلبش گذاشت
قلبش به قدری تند میزد که احساس میکرد هر لحظه ممنون وایسته
روی صندلی اش نشست در فکر فرو رفت
به ساعت نگاه کرد نزدیک به دو ظهر بود و تا شب خیلی وقت نداشت
چطور میتونست تصمیم که از وقتی اومده اینجا
نتونست بگیره رو توی چند ساعت بگیره
مشغول کارش شد اما اصلا نمیتونست تمرکز کنه
تقریبا وقته جلسه بود از اتاقش خارج شد و به اتاق جلسه رفت
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{
روی تخت نشست بود و به لباسی که برای امشب انتخاب کرده بود نگاه میکرد اصلا نمیخواستم به اون پارتی بره
اما نمیتونست تا آخر عمرش از این حقیقت فرار کنه
دیگه نباید عشق رو انکار میکرد از روی تخت بلند شد و لباسش رو پوشید و جلوی میز آرایشش نسشت
بعد از تموم شدن آرایشش به سمت کمدش رفت تا کتش رو برداره
اما با دیدن کت جونگکوک که توی کمدش بود
و با یادآوری اون روزه که کتش رو دوره کمرش بست لبخندی روی لبش نقش بسته
هیچ پسری تاحالا براش همچین کاری نکرده بود
بیخیال افکارش شد و کتش رو پوشید و با برداشتن کیفش از اوتاق خارج شد .........ادامه دارد
پارت 61
ا،ت : ما با هم هیچ رابطهای نداریم چرا داستان می بافی
جونگکوک که از حرص خوردن ا،ت لذت میبرد و میخواست پیشتر عصبانی اش کنه گفت
جونگکوک : اما بقیه این جوری فکر نمیکنن
همه میکن که با عاشقانه هم دوست داریم و قراره ازدواج کنیم
ا،ت : تمومش کن هرچه زودتر باید به همه بگی که هیچ رابطهای باهم ندارم
جونگکوک : من که مشکلی ندارم اگه اذیت میشی خودت به همه بگو
ا،ت : اصلا من چرا اومدم با تو حرف میزنم خودم یه کاریش میکنم
جونگکوک : مگه دروغ من عاشقتم و میدونم که تو هم دوستم داری
اما تو نمیخواهی بیخیال این غرور بیش از حد بشی
من غرورم رو بخاطر عشقی که به تو داشتم کنار گذاشتم یعنی تو نمیتونی اين کارو بکنی
ا،ت فقد سکوت کرد و هیچ جوابی به حرفای جونگکوک نداد چی میتونست بگه هنوز ذهنش درگیر
درگیری بین عشق و نفرت نمیدونست این حسی که داره رو توصیف کنه
اگه با احساساتش تصمیم میگرفت الان باید محکم بقلش میکرد
و میگفت که اون دوستش داره و نمیتونه بدون اون زندگی کنه
اما منطقش میگفت که حرفش بارون نکنه و باید تقاص شکستن غرورش رو پس بده توی افکارش غرق بود که با صدای جونگکوک از افکارش بيرون اومد و نگاهش رو به اون داد
جونگکوک : تو بهم گفتی قفد با گفتن عاشقتم نمیتونم همه گذشته رو پاک کنم بهم فرصت بده کاری میکنم همه گذشته رو فراموش کنی
تا آخر پارتی امشب بهت وقت میدم که جوابمو بدی
ا،ت بدون حرفی از اتاق خارج شد و به اتاق خودش رفت
به در تکیه داد
و دستش روی قلبش گذاشت
قلبش به قدری تند میزد که احساس میکرد هر لحظه ممنون وایسته
روی صندلی اش نشست در فکر فرو رفت
به ساعت نگاه کرد نزدیک به دو ظهر بود و تا شب خیلی وقت نداشت
چطور میتونست تصمیم که از وقتی اومده اینجا
نتونست بگیره رو توی چند ساعت بگیره
مشغول کارش شد اما اصلا نمیتونست تمرکز کنه
تقریبا وقته جلسه بود از اتاقش خارج شد و به اتاق جلسه رفت
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{
روی تخت نشست بود و به لباسی که برای امشب انتخاب کرده بود نگاه میکرد اصلا نمیخواستم به اون پارتی بره
اما نمیتونست تا آخر عمرش از این حقیقت فرار کنه
دیگه نباید عشق رو انکار میکرد از روی تخت بلند شد و لباسش رو پوشید و جلوی میز آرایشش نسشت
بعد از تموم شدن آرایشش به سمت کمدش رفت تا کتش رو برداره
اما با دیدن کت جونگکوک که توی کمدش بود
و با یادآوری اون روزه که کتش رو دوره کمرش بست لبخندی روی لبش نقش بسته
هیچ پسری تاحالا براش همچین کاری نکرده بود
بیخیال افکارش شد و کتش رو پوشید و با برداشتن کیفش از اوتاق خارج شد .........ادامه دارد
- ۱۰.۹k
- ۰۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط