تک پارتی جدید
تک پارتی جدید؟!:)))
روی اون پل قدیمی نشسته بودن، همون جایی که هزار تا خاطرهی بچگیشون رو تو خودش نگه داشته بود. چوبهای پل زیر وزنشون یه کم صدا میداد، ولی این صدا براشون آشنا بود؛ مثل یه لالایی که همیشه شنیده بودن.
کنار ا.ت، جونگکوک هم نشسته بود، بستنیای که گرفته بود کمکم داشت آب میشد، قطرههاش از گوشهی قیف چکه میکرد و روی دستش میریخت. ولی انگار نه انگار، حتی نگاهش هم نمیکرد. چشمهاش به رودخونه بود، اما نه واقعاً؛ انگار تو ذهنش چیزایی رو مرور میکرد، شاید خاطرات، شاید حرفهایی که هیچوقت نگفته بود.
هوا یه جور ناجوری بود. نه خیلی سرد، نه گرم، یه چیزی بین این دو تا. همونطور که ا.ت بستنیاش رو لیس میزد، فکر میکرد این آخرین باریه که روی این پل چوبی نشستن و دارن بستنی میخورن، بدون هیچ دغدغهای، بدون هیچ فکر اضافهای.
ولی خب… شاید هم آخرین بار نبود، اما احتمال اینکه دوباره همچین روزایی رو بتونن داشته باشن، خیلی کم بود، کمتر از چیزی که بشه بهش امیدوار بود. همین فکر، یه حس بد و دردناک رو تو دلش نشوند.
از بچگی با هم بزرگ شده بودن، لحظههای شیرین و تلخ رو با هم گذرونده بودن، و حالا یههو قرار بود از هم جدا بشن. برای ا.ت، شاید این فاصله کمکم قابل تحمل میشد، شاید بعد از یه مدت بهش عادت میکرد. اما برای جونگکوک؟ معلوم بود که قرار بود دیوونه بشه. اون همیشه حس دیگهای داشت، یه چیزی فراتر از یه دوستی سادهی بچگی.
با یه حرکت آروم، موهاش رو از روی صورتش کنار زد، به جونگکوک نگاه کرد و با لبخند همیشگیای که همیشه دلشو آب میکرد، شروع به حرف زدن کرد:
با اینکه این آخرین باریه که همدیگه رو میبینیم، بیا خوشحال باشیم جونگکوک شی! شاید بیست سال بعد، روی همین پل همدیگه رو ببینیم، هردومون ازدواج کرده باشیم، بچههامون کنارمون باشن، و از خاطراتمون براشون تعریف کنیم! اینطور نیست؟
لحظهای سکوت کرد، نگاهش به صورت اون خیره موند. این حرف قلبشو مچاله کرد، اما به جای اینکه چیزی که ته دلش بود رو بگه، یه لبخند دروغی روی لبهاش نشوند : آره، درسته… مشتاقم ببینم چه کسی لایق قلب خرگوش کوچولوی من میشه…
بعد از یه مکث، نگاهشو از صورت ا.ت گرفت و به رودخونه خیره شد، صداش آهستهتر شد:
منو که فراموش نمیکنی… میکنی؟
ا.ت اخم کرد، سریع جواب داد: معلومه که نه! من هر روز از فرانسه برات نامه میفرستم
جونگکوک یه لبخند غمگین زد، میدونست که ادامه دادن این مکالمه فقط باعث میشد بغضی که توی گلوش گیر کرده، بشکنه.
هردوشون به منظرهی روبهروشون زل زدن. غروب آفتاب، اون روز، از هر غروب دیگهای غمانگیزتر بود. رنگای گرمش یه جور غمِ شیرین داشت، یه حسِ خداحافظیِ ملایم.
با فکر کردن به چیزی که همیشه تو ذهنش داشت، زیر لب زمزمه کرد: غروب آفتاب زیباست… مگه نه؟
ا.ت که منظورشو نمیفهمید، یه لبخند دندوننما زد و به منظره نگاه کرد : آره، خیلی قشنگه!
کمکم وقت رفتن رسیده بود. از جاش بلند شد، گرد و خاک نامرئی روی شلوارش رو تکوند.
جونگکوک نگاهش کرد. ته دلش، حتی اگه شده فقط یه دقیقه بیشتر، دلش میخواست کنار خرگوش کوچولوش بمونه، ببینهش، صدای خندهش رو بشنوه.
یه لبخند تلخ زد و آروم گفت: دیگه میری؟
ا.ت چیزی نگفت، فقط دستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد، برای آخرین بار بغلش کرد.
اون بغل رو محکمتر از همیشه حس کرد، انگار که یه چیزی توی قلبش فرو میریخت. ولی چیزی نگفت، فقط چشماشو بست.
و ا.ت؟ اون بیخبر از حسهای نگفته، از دلشکستهی جونگکوک، فقط خداحافظی کرد.
جونگکوک همونجا ایستاد، روی همون پل چوبیای که دیگه بدون ا.ت، فقط یه پل معمولی شده بود...
لایک و کامنت فراموش نشه:))
خوشحال میشم نظرتونو بدونم:)))
روی اون پل قدیمی نشسته بودن، همون جایی که هزار تا خاطرهی بچگیشون رو تو خودش نگه داشته بود. چوبهای پل زیر وزنشون یه کم صدا میداد، ولی این صدا براشون آشنا بود؛ مثل یه لالایی که همیشه شنیده بودن.
کنار ا.ت، جونگکوک هم نشسته بود، بستنیای که گرفته بود کمکم داشت آب میشد، قطرههاش از گوشهی قیف چکه میکرد و روی دستش میریخت. ولی انگار نه انگار، حتی نگاهش هم نمیکرد. چشمهاش به رودخونه بود، اما نه واقعاً؛ انگار تو ذهنش چیزایی رو مرور میکرد، شاید خاطرات، شاید حرفهایی که هیچوقت نگفته بود.
هوا یه جور ناجوری بود. نه خیلی سرد، نه گرم، یه چیزی بین این دو تا. همونطور که ا.ت بستنیاش رو لیس میزد، فکر میکرد این آخرین باریه که روی این پل چوبی نشستن و دارن بستنی میخورن، بدون هیچ دغدغهای، بدون هیچ فکر اضافهای.
ولی خب… شاید هم آخرین بار نبود، اما احتمال اینکه دوباره همچین روزایی رو بتونن داشته باشن، خیلی کم بود، کمتر از چیزی که بشه بهش امیدوار بود. همین فکر، یه حس بد و دردناک رو تو دلش نشوند.
از بچگی با هم بزرگ شده بودن، لحظههای شیرین و تلخ رو با هم گذرونده بودن، و حالا یههو قرار بود از هم جدا بشن. برای ا.ت، شاید این فاصله کمکم قابل تحمل میشد، شاید بعد از یه مدت بهش عادت میکرد. اما برای جونگکوک؟ معلوم بود که قرار بود دیوونه بشه. اون همیشه حس دیگهای داشت، یه چیزی فراتر از یه دوستی سادهی بچگی.
با یه حرکت آروم، موهاش رو از روی صورتش کنار زد، به جونگکوک نگاه کرد و با لبخند همیشگیای که همیشه دلشو آب میکرد، شروع به حرف زدن کرد:
با اینکه این آخرین باریه که همدیگه رو میبینیم، بیا خوشحال باشیم جونگکوک شی! شاید بیست سال بعد، روی همین پل همدیگه رو ببینیم، هردومون ازدواج کرده باشیم، بچههامون کنارمون باشن، و از خاطراتمون براشون تعریف کنیم! اینطور نیست؟
لحظهای سکوت کرد، نگاهش به صورت اون خیره موند. این حرف قلبشو مچاله کرد، اما به جای اینکه چیزی که ته دلش بود رو بگه، یه لبخند دروغی روی لبهاش نشوند : آره، درسته… مشتاقم ببینم چه کسی لایق قلب خرگوش کوچولوی من میشه…
بعد از یه مکث، نگاهشو از صورت ا.ت گرفت و به رودخونه خیره شد، صداش آهستهتر شد:
منو که فراموش نمیکنی… میکنی؟
ا.ت اخم کرد، سریع جواب داد: معلومه که نه! من هر روز از فرانسه برات نامه میفرستم
جونگکوک یه لبخند غمگین زد، میدونست که ادامه دادن این مکالمه فقط باعث میشد بغضی که توی گلوش گیر کرده، بشکنه.
هردوشون به منظرهی روبهروشون زل زدن. غروب آفتاب، اون روز، از هر غروب دیگهای غمانگیزتر بود. رنگای گرمش یه جور غمِ شیرین داشت، یه حسِ خداحافظیِ ملایم.
با فکر کردن به چیزی که همیشه تو ذهنش داشت، زیر لب زمزمه کرد: غروب آفتاب زیباست… مگه نه؟
ا.ت که منظورشو نمیفهمید، یه لبخند دندوننما زد و به منظره نگاه کرد : آره، خیلی قشنگه!
کمکم وقت رفتن رسیده بود. از جاش بلند شد، گرد و خاک نامرئی روی شلوارش رو تکوند.
جونگکوک نگاهش کرد. ته دلش، حتی اگه شده فقط یه دقیقه بیشتر، دلش میخواست کنار خرگوش کوچولوش بمونه، ببینهش، صدای خندهش رو بشنوه.
یه لبخند تلخ زد و آروم گفت: دیگه میری؟
ا.ت چیزی نگفت، فقط دستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد، برای آخرین بار بغلش کرد.
اون بغل رو محکمتر از همیشه حس کرد، انگار که یه چیزی توی قلبش فرو میریخت. ولی چیزی نگفت، فقط چشماشو بست.
و ا.ت؟ اون بیخبر از حسهای نگفته، از دلشکستهی جونگکوک، فقط خداحافظی کرد.
جونگکوک همونجا ایستاد، روی همون پل چوبیای که دیگه بدون ا.ت، فقط یه پل معمولی شده بود...
لایک و کامنت فراموش نشه:))
خوشحال میشم نظرتونو بدونم:)))
- ۱۴.۸k
- ۱۵ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط