ادامه پارت ۳۲
ادامه پارت ۳۲
تهیونگ:آیش لعنت به دخترای جیغ جیغویی
مثل تو
پاشدم از روی تختم..
سریع لباسامو عوض کردم
موهامو مرتب کردم و رفتم سمت اتاقش
ا.ت:خودمو گوشه دیوار جمع کرده بودم..
تهیونگ:در اتاق و باز کردم..
ا.ت:با خنده بلند شدم
یونگی اومد...
ت..تو؟
تهیونگ:رفتم تو اتاق و درو بستم
یونگی نیست کوچولو
منم!
ا.ت:عقب عقب رفتم..
تو کی هستی
تهیونگ:نترس..کاری باهات ندارم
البته که تو فقط یه وسیله ای تا به بعضی از هدفام برسم..
رفتم جلو و گونش و نوازش کردم..
شاید از این وسیله یه استفاده هایی هم کردم مگه نه؟
ا.ت:دستشو محکم پس زدم
توی عوضی حق نداری بهم دست بزنی
چطور جرات کردی منو بدزدی ها
میدونی پدرم کیه
اصلا میدونی یونگی و جیمین اگه بفهمن منو
دزدیدی زندگیت و سیاه میکنن؟
تهیونگ:پدرت که فقط یه بازیچه بود
کسی که عین اب خوردن همه چی افتاده گردنش
و حالا حالاها کارش گیره
نیشخندی زدم و رفتم سمت پنجره بزرگ اتاق.
وایسادم پشتش و ادامه دادم
پدرت خیلی ساده و عین حال عوضیه
جیمین و یونگی هم..
از اون بیشتر
ا.ت:به اونا نگو عوضی
یه نگاه به آینه بنداز تا بفهمی عوضی کیه
تهیونگ:زبون بلندتو کوتاه میکنم
برگشتم سمتش
ببین بچه سعی کن تو این موقعی که اینجایی
دختر خوبی باشی...
من مثل اون دوتا آروم و مهربونم نیستم!
برعکسش وحشی و عصبی
اگه دختر خوبی باشی منم پسر خوبیم
مبادا به سرت بزنه کارایی انجام بدی
که اذیتم کنه..اون موقع نشونت میدم
کیم تهیونگ کیه
از اتاق رفتم بیرون و درو بستم و قفلش کردم
ا.ت:نشستم لبه پنجره..
همونطور که بیرون و نگاه میکردم داشتم به حال و روزم فکر میکردم...
اول که یونگی و جیمین منو گروگان گرفتن فک کردم زندگیم تموم شده یا کشته میشم
یا دست خورده
ولی بعدش فهمیدم که قلب اونا خیلی پاک تر از چیزیه که فکر میکردم
درسته هم قاتلن هم مافیا
اما اینشو دوست دارم که به ضعیف تر از خودشون زوری نمیگن
مثل پدرم قاتل مادر و پدر بچه های مردم نیستن
مثل تهیونگ عوضی و هوس باز نیستن
درسته توی زندگی زخمای زیادی خوردن..
اما هنوز اونقدر بی صفت نشدن...
سرمو گذاشتم روی زانوهام
فکر میکردم اگه از پیششون برم برام مهم نیست اما دلم خیلی براشون تنگ شده
میدونم برای پیدا کردن من هرکاری میکنن
اما خب..
امیدوارم تا اونروز بلایی سرم نیاد
___
تهیونگ:آیش لعنت به دخترای جیغ جیغویی
مثل تو
پاشدم از روی تختم..
سریع لباسامو عوض کردم
موهامو مرتب کردم و رفتم سمت اتاقش
ا.ت:خودمو گوشه دیوار جمع کرده بودم..
تهیونگ:در اتاق و باز کردم..
ا.ت:با خنده بلند شدم
یونگی اومد...
ت..تو؟
تهیونگ:رفتم تو اتاق و درو بستم
یونگی نیست کوچولو
منم!
ا.ت:عقب عقب رفتم..
تو کی هستی
تهیونگ:نترس..کاری باهات ندارم
البته که تو فقط یه وسیله ای تا به بعضی از هدفام برسم..
رفتم جلو و گونش و نوازش کردم..
شاید از این وسیله یه استفاده هایی هم کردم مگه نه؟
ا.ت:دستشو محکم پس زدم
توی عوضی حق نداری بهم دست بزنی
چطور جرات کردی منو بدزدی ها
میدونی پدرم کیه
اصلا میدونی یونگی و جیمین اگه بفهمن منو
دزدیدی زندگیت و سیاه میکنن؟
تهیونگ:پدرت که فقط یه بازیچه بود
کسی که عین اب خوردن همه چی افتاده گردنش
و حالا حالاها کارش گیره
نیشخندی زدم و رفتم سمت پنجره بزرگ اتاق.
وایسادم پشتش و ادامه دادم
پدرت خیلی ساده و عین حال عوضیه
جیمین و یونگی هم..
از اون بیشتر
ا.ت:به اونا نگو عوضی
یه نگاه به آینه بنداز تا بفهمی عوضی کیه
تهیونگ:زبون بلندتو کوتاه میکنم
برگشتم سمتش
ببین بچه سعی کن تو این موقعی که اینجایی
دختر خوبی باشی...
من مثل اون دوتا آروم و مهربونم نیستم!
برعکسش وحشی و عصبی
اگه دختر خوبی باشی منم پسر خوبیم
مبادا به سرت بزنه کارایی انجام بدی
که اذیتم کنه..اون موقع نشونت میدم
کیم تهیونگ کیه
از اتاق رفتم بیرون و درو بستم و قفلش کردم
ا.ت:نشستم لبه پنجره..
همونطور که بیرون و نگاه میکردم داشتم به حال و روزم فکر میکردم...
اول که یونگی و جیمین منو گروگان گرفتن فک کردم زندگیم تموم شده یا کشته میشم
یا دست خورده
ولی بعدش فهمیدم که قلب اونا خیلی پاک تر از چیزیه که فکر میکردم
درسته هم قاتلن هم مافیا
اما اینشو دوست دارم که به ضعیف تر از خودشون زوری نمیگن
مثل پدرم قاتل مادر و پدر بچه های مردم نیستن
مثل تهیونگ عوضی و هوس باز نیستن
درسته توی زندگی زخمای زیادی خوردن..
اما هنوز اونقدر بی صفت نشدن...
سرمو گذاشتم روی زانوهام
فکر میکردم اگه از پیششون برم برام مهم نیست اما دلم خیلی براشون تنگ شده
میدونم برای پیدا کردن من هرکاری میکنن
اما خب..
امیدوارم تا اونروز بلایی سرم نیاد
___
۸.۱k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.