My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part³⁸🪐🦖
تهیونگ سوار ماشینش شد و منتظر شد به خونه برسه و فقط رو تختش بره و با تصور آغوش جونگ کوک کمی بخوابه... میدونست خیلی احمقانه بنظر می رسید اما چاره ای نداشت..
آهی کشید و از پنجره به بیرون خیره شد... بعد از چند دقیقه به خونه رسید.. سریع از ماشین پیاده شد و داخل خونه رفت... طبق معمول پاپاش در حال آشپزی بود.. تهیونگ به سمت جین رفت و گونه اشو بوسید...
جین لبخندی زد و سطحی لب تهبونگ رو بوسید ( بچه ها بوسیدن لب فقط برای معشوق نیست )..
جین: روز اول مدرسه چطور بود تهیونگ...؟
تهیونگ: عالی بود پاپا.. یه دوست پیدا کردم اسمش جیمین هست... وضعیتش عین وضعیت من زمانی بود که تو خونه جونگ کوک زندگی میکردم.. اما تفاوتش این بود که ددی اون ، اونو دوست داشت و بهش محبت میکرد اما تنها چیزی که از ددی من به من رسید درد بود...
حرفشو گفت و سریع وارد اتاقش شد.. نمیدونست چش شده... دلتنگی جونگ کوک داشت فشار زیادی بهش وارد میکرد.. با بغض چنگی به موهاش زد و با خودش زمزمه کرد...
"یادت رفته چه بلایی سرت آورد..؟ یادت رفته چطور با بی رحمی با*کرگیت رو ازت گرفت...؟
یادت رفت کاری کرد که تا مرز خودکشی و مرگ بری..؟ یادت رفته چطور با بیرحمی بهت شلاق میزد...؟ یادت رفته تهیونگ..!؟"
بلاخره بعد از گذشت نیم ساعت کمی آروم شد... رو تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت.. باید میرفت دیدن جونگ کوک... میدونست ریسک داره میدونست نامجون بدش میاد و اگه بفهمه ممکنه رابطه خوب بین تهیونگ و نامجون خراب بشه اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.. تصمیمش رو گرفته بود... میخواست به دیدن جونگ کوک بره.. حتی نمیتونست واکنش جونگ کوک رو تصور کنه...
چند دقیقه گذشت و با صدای در به خودش اومد..
تهیونگ: پاپا میخوام تنها باشم...
نامجون: منم نامجون.. تهیونگ میشه بیام حرف بزنیم...
تهیونگ نفس کلافه ای کشید و آروم بیا رو زیر لب گفت.. نامجون وارد اتاق شد و در رو بست... رو به روی تهیونگ نشست.. دستای تهیونگ رو گرفت و گفت...
نامجون: چیشده ته به بابا بگو.. چیزی اذیتت کرده...!؟ از مدرسه ات خوشت نیومده..؟ کسی تو مدرسه برات قلدری کرده...!؟
تهیونگ: نه بابا چیزی نشده فقط یکم خسته ام..
نامجون نگاه مشکوکی بهش انداخت و گفت...
نامجون: مطمئن باشم ته..؟! چیزی نیست دیگه...؟
تهیونگ خودشو تو آغوش نامجون انداخت و نامجون متقابلا بغلش کرد و موهاشو بوسید..
تهیونگ: نه بابایی چیزی نشده نگران نباش...
نامجون بیشتر پسرشو تو آغوشش فرو کرد با آرامش لب زد..
نامجون: چه خوب شد که اومدی تو زندگی من و جین... هیچوقت نمیدونستم حس پدر بودن اینقدر فوقالعاده هست.. مرسی تهته مرسی که باعث شدی این حس ناب رو تجربه کنم...
تهیونگ لبخندی زد و گونه نامجون بوسید و گفت..
Part³⁸🪐🦖
تهیونگ سوار ماشینش شد و منتظر شد به خونه برسه و فقط رو تختش بره و با تصور آغوش جونگ کوک کمی بخوابه... میدونست خیلی احمقانه بنظر می رسید اما چاره ای نداشت..
آهی کشید و از پنجره به بیرون خیره شد... بعد از چند دقیقه به خونه رسید.. سریع از ماشین پیاده شد و داخل خونه رفت... طبق معمول پاپاش در حال آشپزی بود.. تهیونگ به سمت جین رفت و گونه اشو بوسید...
جین لبخندی زد و سطحی لب تهبونگ رو بوسید ( بچه ها بوسیدن لب فقط برای معشوق نیست )..
جین: روز اول مدرسه چطور بود تهیونگ...؟
تهیونگ: عالی بود پاپا.. یه دوست پیدا کردم اسمش جیمین هست... وضعیتش عین وضعیت من زمانی بود که تو خونه جونگ کوک زندگی میکردم.. اما تفاوتش این بود که ددی اون ، اونو دوست داشت و بهش محبت میکرد اما تنها چیزی که از ددی من به من رسید درد بود...
حرفشو گفت و سریع وارد اتاقش شد.. نمیدونست چش شده... دلتنگی جونگ کوک داشت فشار زیادی بهش وارد میکرد.. با بغض چنگی به موهاش زد و با خودش زمزمه کرد...
"یادت رفته چه بلایی سرت آورد..؟ یادت رفته چطور با بی رحمی با*کرگیت رو ازت گرفت...؟
یادت رفت کاری کرد که تا مرز خودکشی و مرگ بری..؟ یادت رفته چطور با بیرحمی بهت شلاق میزد...؟ یادت رفته تهیونگ..!؟"
بلاخره بعد از گذشت نیم ساعت کمی آروم شد... رو تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت.. باید میرفت دیدن جونگ کوک... میدونست ریسک داره میدونست نامجون بدش میاد و اگه بفهمه ممکنه رابطه خوب بین تهیونگ و نامجون خراب بشه اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.. تصمیمش رو گرفته بود... میخواست به دیدن جونگ کوک بره.. حتی نمیتونست واکنش جونگ کوک رو تصور کنه...
چند دقیقه گذشت و با صدای در به خودش اومد..
تهیونگ: پاپا میخوام تنها باشم...
نامجون: منم نامجون.. تهیونگ میشه بیام حرف بزنیم...
تهیونگ نفس کلافه ای کشید و آروم بیا رو زیر لب گفت.. نامجون وارد اتاق شد و در رو بست... رو به روی تهیونگ نشست.. دستای تهیونگ رو گرفت و گفت...
نامجون: چیشده ته به بابا بگو.. چیزی اذیتت کرده...!؟ از مدرسه ات خوشت نیومده..؟ کسی تو مدرسه برات قلدری کرده...!؟
تهیونگ: نه بابا چیزی نشده فقط یکم خسته ام..
نامجون نگاه مشکوکی بهش انداخت و گفت...
نامجون: مطمئن باشم ته..؟! چیزی نیست دیگه...؟
تهیونگ خودشو تو آغوش نامجون انداخت و نامجون متقابلا بغلش کرد و موهاشو بوسید..
تهیونگ: نه بابایی چیزی نشده نگران نباش...
نامجون بیشتر پسرشو تو آغوشش فرو کرد با آرامش لب زد..
نامجون: چه خوب شد که اومدی تو زندگی من و جین... هیچوقت نمیدونستم حس پدر بودن اینقدر فوقالعاده هست.. مرسی تهته مرسی که باعث شدی این حس ناب رو تجربه کنم...
تهیونگ لبخندی زد و گونه نامجون بوسید و گفت..
۳.۹k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲