part 39
part 39
ات
دستمو از دست دادشم کشیدم بیرون و با داد و گریه گفتم
بس کنید
بعد از این حرفم زود از عمارت رفتم بیرون فقط داشتم می دویدم
جیمین: از خواهر من دورشو
بعد از این حرفم زود از عمارت رفتم بیرون دنبال ات
جونکوک: نه من نمیزارم ات اینجوری از اینجا بره
مینسو : داداش لطفا نرو دنبالشون
جونکوک: من نمیزارم ات بره من دوسش دارم
مینسو : دادش بریم داخل
دسته جونکوکو گرفتم و بردم داخل
ات
فقط داشتم گریه میکردم و می دویدم که یکی دستمو گرفت
جیمین: ات وایستا
دستشو گرفتم و بغلش کردم
ات: داداش اون یه مافیاست (با گریه)
جیمین: آروم باش اره اون یه مافیاست
ات
یکم گذشت که یه ماشین اومد و منو جیمین سوارش شدیم و رفتیم یه عمارت از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل اعمارت انگار عمارت جیمین بود یه زن پیر اومد پیشم مون
اجوما: خوش اومدی پسرم
جیمین: خیلی ممنونم خواهرمو ببرید یه اتاق
اجوما: باشه پسرم
ات
با اجوما رفتم یه اتاق رویه تخت دراز کشیدم اجوما از اتاق رفت بیرون منم فقط داشتم گریه میکردم
جیمین
نگهبان های عمارتو بیشتر کردم تا جئون ها نتونن حمله کنن رفتم پیشه ات دیدم داره گریه میکنه رفتم رویه تخت کنارش نشستم
از کی می شناسیش
ات: دو ماهی میشه( با گریه )
جیمین: چرا باهاش دوست شدی
ات: م من.. من ... دوسش دارم
(با لکنت و گریه )
جیمین: دیگه باید فراموشش کنی
ات: ب باشه (با گریه )
جیمین
یکم گذشت که ات آروم شد و خوابش برد منم از اتاق رفتم بیرون رفتم اتاق خودم لباسمو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم
آخه چطور ممکنه که ات عاشقش اون باشه اگه ات خبر دار بشه که جئون ها مامانو بابامون رو کشتن نابود میشه
تویه افکارم بودم که خوابم برد
جونکوک
کله شبو بیدار بودم یعنی چی ات خواهر پارک جیمینه آخه چطور ممکنه
صبح شد منم رفتم کارخونه به جه چانگ گفتم که زود عمارت پارک جیمینو پیدا کنه
ات
صبح بیدار شدم از اتاق رفتم بیرون رفتم سالون داداش همونجا وایستاده بود
جیمین: بیدار شوی صبح بخیر
ات: صبح بخیر
جیمین : من دارم میرم تو هم از خونه نرو بیرون هرگز با اون جئون جونکوک هم حرف نمیزنی
ات: باشه
جیمین: خواهر خوشگله من اصلا خودتو واسیه اون عوضی ناراحت نکن
ات: باشه
جیمین: به اجوما گفتم برات صبحانه درست کنه صبحانتو بخور من عصر دوباره برمیگردم
پیشونی ات رو بوسید و رفت
ات
جیمین رفت منم اصلا چیزی دلم نمی خواست پس رفتم تویه حیات عمارت نشستم یهو یاد جونکوک افتادم گریم گرفت چرا باید اون مافیا باشه با زنگ گوشیم که به گوشم خورد از افکارم اومدم بیرون گوشیمو جواب دادم مین وو بود
مین وو: سلام ات چطوری خوبی
ات: خوبم تو چطوری (با بغض )
مین وو: چی شده چرا صدات اینجوریه گریه کردی
ات: نه خوبم( با بغض )
مین وو: تو الان کجای
ات: تویه سئول
مین وو: منم تویه سئولم بگو کجای تا بیام پیشت
ات: نه نمیشه بیای پیشم بگو تو کجای تا من بیام پیشت
مین وو: من الان ادرسه یه رستوران رو میدم بهت بیا اونجا
ات: باشه
ادامه دارد ^^^^^
ات
دستمو از دست دادشم کشیدم بیرون و با داد و گریه گفتم
بس کنید
بعد از این حرفم زود از عمارت رفتم بیرون فقط داشتم می دویدم
جیمین: از خواهر من دورشو
بعد از این حرفم زود از عمارت رفتم بیرون دنبال ات
جونکوک: نه من نمیزارم ات اینجوری از اینجا بره
مینسو : داداش لطفا نرو دنبالشون
جونکوک: من نمیزارم ات بره من دوسش دارم
مینسو : دادش بریم داخل
دسته جونکوکو گرفتم و بردم داخل
ات
فقط داشتم گریه میکردم و می دویدم که یکی دستمو گرفت
جیمین: ات وایستا
دستشو گرفتم و بغلش کردم
ات: داداش اون یه مافیاست (با گریه)
جیمین: آروم باش اره اون یه مافیاست
ات
یکم گذشت که یه ماشین اومد و منو جیمین سوارش شدیم و رفتیم یه عمارت از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل اعمارت انگار عمارت جیمین بود یه زن پیر اومد پیشم مون
اجوما: خوش اومدی پسرم
جیمین: خیلی ممنونم خواهرمو ببرید یه اتاق
اجوما: باشه پسرم
ات
با اجوما رفتم یه اتاق رویه تخت دراز کشیدم اجوما از اتاق رفت بیرون منم فقط داشتم گریه میکردم
جیمین
نگهبان های عمارتو بیشتر کردم تا جئون ها نتونن حمله کنن رفتم پیشه ات دیدم داره گریه میکنه رفتم رویه تخت کنارش نشستم
از کی می شناسیش
ات: دو ماهی میشه( با گریه )
جیمین: چرا باهاش دوست شدی
ات: م من.. من ... دوسش دارم
(با لکنت و گریه )
جیمین: دیگه باید فراموشش کنی
ات: ب باشه (با گریه )
جیمین
یکم گذشت که ات آروم شد و خوابش برد منم از اتاق رفتم بیرون رفتم اتاق خودم لباسمو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم
آخه چطور ممکنه که ات عاشقش اون باشه اگه ات خبر دار بشه که جئون ها مامانو بابامون رو کشتن نابود میشه
تویه افکارم بودم که خوابم برد
جونکوک
کله شبو بیدار بودم یعنی چی ات خواهر پارک جیمینه آخه چطور ممکنه
صبح شد منم رفتم کارخونه به جه چانگ گفتم که زود عمارت پارک جیمینو پیدا کنه
ات
صبح بیدار شدم از اتاق رفتم بیرون رفتم سالون داداش همونجا وایستاده بود
جیمین: بیدار شوی صبح بخیر
ات: صبح بخیر
جیمین : من دارم میرم تو هم از خونه نرو بیرون هرگز با اون جئون جونکوک هم حرف نمیزنی
ات: باشه
جیمین: خواهر خوشگله من اصلا خودتو واسیه اون عوضی ناراحت نکن
ات: باشه
جیمین: به اجوما گفتم برات صبحانه درست کنه صبحانتو بخور من عصر دوباره برمیگردم
پیشونی ات رو بوسید و رفت
ات
جیمین رفت منم اصلا چیزی دلم نمی خواست پس رفتم تویه حیات عمارت نشستم یهو یاد جونکوک افتادم گریم گرفت چرا باید اون مافیا باشه با زنگ گوشیم که به گوشم خورد از افکارم اومدم بیرون گوشیمو جواب دادم مین وو بود
مین وو: سلام ات چطوری خوبی
ات: خوبم تو چطوری (با بغض )
مین وو: چی شده چرا صدات اینجوریه گریه کردی
ات: نه خوبم( با بغض )
مین وو: تو الان کجای
ات: تویه سئول
مین وو: منم تویه سئولم بگو کجای تا بیام پیشت
ات: نه نمیشه بیای پیشم بگو تو کجای تا من بیام پیشت
مین وو: من الان ادرسه یه رستوران رو میدم بهت بیا اونجا
ات: باشه
ادامه دارد ^^^^^
۸.۲k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.