عشق نه اجبار
عــشــق نه اجــبــار
part 2
ات
وسایل هامون رو جمع کردیم عمه ساكورا دم در اومده بود دنبالمون، وقتی رفتیم خونش دیدم بابام هم اونجاست چون از دیوار پریده بود پاش در*د میکرد
بات: فایده نداره من باید برم بوسان باید یه مدت توی سئول نباشم تا اوضاع آروم بشه میرم پیش یونگ (دایی ات که قرار بود بخشی از طلـ*ـب ها رو بده)
اون شب
بات: گوش کنید عمارت رو خالی کردم و تموم وسایل ها رو فرستادم خونه برادرم _بابا کی پولـ*ـات رو برده چرا هیچی نمیگی مگه میشه یه نفر یه شبه اینجوری بشه
بات: وقتی رفتم یه سیمکارت جدید میگیرم و زنگ میزنم همچی رو بهت میگم
ات
بابایی اون شب وسایل هاشو جمع کرد و رفت بوسان ما هم وسایل هامون رو جمع کردیم و الان دو هفتس خونه عمه ساکورا هستیم
گوشی مامان ات زنگ خورد
ات
مامانم رفت توی اتاق داییم بود که بهش زنگ زده بود وقتی از اتاق اومد بیرون خیلی ناراحت بود یهو زد زیر گر*یه
مات: ببین ات کیم تهیونگ رو یادته ؟_آره خب که چی؟ منظورت همونی که لاوین رو بهم داد؟ (سگ ات)
مات: قراره تمام طلبـ*ـهای باقی مونده بابات رو بده
_اینکه خوبه مامان
مات: ولی در ازاش میخواد ... میخواد تو باهاش ازدو*اج کنی
مات: من و پدرت واقعا متاسفیم
_مامان هیچ عیبی نداره من بخاطر تو و بابا اینکارو میکنم
مات: بابات قراره امشب برگرده هفته بعد هم قراره با کیم تهیونگ ازد*واج کنی
ات
راستش همیشه از آیندم به تصور دیگه داشتم
فکر میکردم بابام منو میفرسته برم آمریکا پزشکی بخونم ولی الان چی مث داستانمافیـ*ـایی هایی که خودم مینوشتم مجبو*رم تـ*ـن به این ازدو*اج بدم کیم تهیونگ آدم مهربونی بود بابام رو همیشه عمو صدا میزد لاوین رو هم حتی اون بهم داد ولی هیچوقت به ازدو*اج با اون حتی فکر هم نکردم
شب...
(بابای ات هم اومد)
بات: ببخشید دخترم من ایندت رو خرا*ب کردم من تموم زندگیت رو با کارام خرا*ب کردم
_بابایی ناراحت نباش همچی درست میشه نمیرم که اسا*رت خیالت راحت میدونی که دخترت از پس خودش بر میاد
روز عرو*سی
ات
امروز قراره با تهیونگ ازدو*اج کنم ته دلم خیلی ناراحتم ولی اگه ناراحتیم رو نشون بدم دل بابام خیلی میشـ*ـکنه میدونم که اون مجبـ*ـور بوده وگرنه این کار رو هیچ وقت نمیکرد
لباس عرو*سم با اینکه سلیقه خودم نیست و سلیقه تهیونگه ولی قشنگه
راستش عما*رت تهیونگ منو یاد عما*رت خودمون میندازه
(تصویر عما*رت داخل استوری ها)
تهیونگ برای مامان و بابام هم یه خونه خریده کاش میتونستم بگم همچی پو*ل نیست ولی در واقع همچی پو*له اگه بابام ورشـ*ـکست نمیشد و پو*ل داشت من مجبو*ر نمیشدم با کسی که خوب نمیشناسم ازدو*اج کنم
تهیونگ اومد
+این لباس خیلی بهت میاد خیلی قشنگ شدی
_مرسی
دستـ*ـم رو گرفت و رفتیم سمت سالن عرو*سی همچی رویا*یی بود ولی اگه با کسی که عاشقـ*ـش بودم ازدو*اج میکردم رویا*یی تر میشد
ات
بعد عرو*سی رفتیم توی اتاق تهیونگ راستشی یکم ترسیده بودم من آماده نبودم که با تهیونگ بخو*ابم تهیونگ
+اول من برم حمـ*ـوم یا تو میخوای بری
_تو اول برو
ات
تهیونگ از حمـ*ـوم اومد و بعدش من رفتم تهیونگ خودش رو روی تخـ*ـت انداخت
+بیا بخوا*ب
_چی
+نترس کاری باهـ*ـات ندارم
تا وقتی که خودت نخوای کاری باهـ*ـات ندارم
ات:
این حرفو که زد یکم آروم شدم رفتم اونور تخـ*ـت خوابیـ*ـدم
فردا صبح
ات از خوا*ب بیدار شدم ولی تهیونگ روی تخـ*ـت نبود همون لحظه تهیونگ از حمـ*ـوم اومد بیرون هیچی تـ*ـنش نبود و فقط به حو*له پیچیده بود دور خودش خودمو زدم به خوا*ب نمیخواستم تهیونگ بفهمه بیدارم
تهیونگ:
از حمـ*ـوم اومدم بیرون ات هنوزم خوا*ب بود راستش من واقعا ات رو دو*ست دارم و میخواستم باهاش ازد*واج کنم و دادن بدهی های باباش بهونه بود
پدر ات ناخواسته باعث ورشکـ*ـستگی پدرم شد ولی چون پدر ات همیشه حواسش به من بود اون همیشه میخواست جبران کنه به همین خاطر من هیچ کیـ*ـنه ای از این خانواده ندارم و از ته دلم عا*شق ات هستم و تا زمانی که خودش در قلـ*ـبش رو روم باز نکنه من به کاری مجبو*رش نمیکنم
+بلند شو وقت صبحانس
_ولم کن
+مگه تو دانشگاه نداری الان دیر میشه
_باشه دارم بلند میشم
ات: لبا*س هام رو پو*شیدم آماده شدم برم دانشگاه
+یه راننده و ماشین برات گرفتم با اون برو
ات: وقتی رفتم توی حیاط عمارت
چشمم به لیمو*زین افتاد دلم برای قدیما تنـ*ـگ شد
ات
(این پارت در پارت بعد قرار میگیره💛🎀)
part 2
ات
وسایل هامون رو جمع کردیم عمه ساكورا دم در اومده بود دنبالمون، وقتی رفتیم خونش دیدم بابام هم اونجاست چون از دیوار پریده بود پاش در*د میکرد
بات: فایده نداره من باید برم بوسان باید یه مدت توی سئول نباشم تا اوضاع آروم بشه میرم پیش یونگ (دایی ات که قرار بود بخشی از طلـ*ـب ها رو بده)
اون شب
بات: گوش کنید عمارت رو خالی کردم و تموم وسایل ها رو فرستادم خونه برادرم _بابا کی پولـ*ـات رو برده چرا هیچی نمیگی مگه میشه یه نفر یه شبه اینجوری بشه
بات: وقتی رفتم یه سیمکارت جدید میگیرم و زنگ میزنم همچی رو بهت میگم
ات
بابایی اون شب وسایل هاشو جمع کرد و رفت بوسان ما هم وسایل هامون رو جمع کردیم و الان دو هفتس خونه عمه ساکورا هستیم
گوشی مامان ات زنگ خورد
ات
مامانم رفت توی اتاق داییم بود که بهش زنگ زده بود وقتی از اتاق اومد بیرون خیلی ناراحت بود یهو زد زیر گر*یه
مات: ببین ات کیم تهیونگ رو یادته ؟_آره خب که چی؟ منظورت همونی که لاوین رو بهم داد؟ (سگ ات)
مات: قراره تمام طلبـ*ـهای باقی مونده بابات رو بده
_اینکه خوبه مامان
مات: ولی در ازاش میخواد ... میخواد تو باهاش ازدو*اج کنی
مات: من و پدرت واقعا متاسفیم
_مامان هیچ عیبی نداره من بخاطر تو و بابا اینکارو میکنم
مات: بابات قراره امشب برگرده هفته بعد هم قراره با کیم تهیونگ ازد*واج کنی
ات
راستش همیشه از آیندم به تصور دیگه داشتم
فکر میکردم بابام منو میفرسته برم آمریکا پزشکی بخونم ولی الان چی مث داستانمافیـ*ـایی هایی که خودم مینوشتم مجبو*رم تـ*ـن به این ازدو*اج بدم کیم تهیونگ آدم مهربونی بود بابام رو همیشه عمو صدا میزد لاوین رو هم حتی اون بهم داد ولی هیچوقت به ازدو*اج با اون حتی فکر هم نکردم
شب...
(بابای ات هم اومد)
بات: ببخشید دخترم من ایندت رو خرا*ب کردم من تموم زندگیت رو با کارام خرا*ب کردم
_بابایی ناراحت نباش همچی درست میشه نمیرم که اسا*رت خیالت راحت میدونی که دخترت از پس خودش بر میاد
روز عرو*سی
ات
امروز قراره با تهیونگ ازدو*اج کنم ته دلم خیلی ناراحتم ولی اگه ناراحتیم رو نشون بدم دل بابام خیلی میشـ*ـکنه میدونم که اون مجبـ*ـور بوده وگرنه این کار رو هیچ وقت نمیکرد
لباس عرو*سم با اینکه سلیقه خودم نیست و سلیقه تهیونگه ولی قشنگه
راستش عما*رت تهیونگ منو یاد عما*رت خودمون میندازه
(تصویر عما*رت داخل استوری ها)
تهیونگ برای مامان و بابام هم یه خونه خریده کاش میتونستم بگم همچی پو*ل نیست ولی در واقع همچی پو*له اگه بابام ورشـ*ـکست نمیشد و پو*ل داشت من مجبو*ر نمیشدم با کسی که خوب نمیشناسم ازدو*اج کنم
تهیونگ اومد
+این لباس خیلی بهت میاد خیلی قشنگ شدی
_مرسی
دستـ*ـم رو گرفت و رفتیم سمت سالن عرو*سی همچی رویا*یی بود ولی اگه با کسی که عاشقـ*ـش بودم ازدو*اج میکردم رویا*یی تر میشد
ات
بعد عرو*سی رفتیم توی اتاق تهیونگ راستشی یکم ترسیده بودم من آماده نبودم که با تهیونگ بخو*ابم تهیونگ
+اول من برم حمـ*ـوم یا تو میخوای بری
_تو اول برو
ات
تهیونگ از حمـ*ـوم اومد و بعدش من رفتم تهیونگ خودش رو روی تخـ*ـت انداخت
+بیا بخوا*ب
_چی
+نترس کاری باهـ*ـات ندارم
تا وقتی که خودت نخوای کاری باهـ*ـات ندارم
ات:
این حرفو که زد یکم آروم شدم رفتم اونور تخـ*ـت خوابیـ*ـدم
فردا صبح
ات از خوا*ب بیدار شدم ولی تهیونگ روی تخـ*ـت نبود همون لحظه تهیونگ از حمـ*ـوم اومد بیرون هیچی تـ*ـنش نبود و فقط به حو*له پیچیده بود دور خودش خودمو زدم به خوا*ب نمیخواستم تهیونگ بفهمه بیدارم
تهیونگ:
از حمـ*ـوم اومدم بیرون ات هنوزم خوا*ب بود راستش من واقعا ات رو دو*ست دارم و میخواستم باهاش ازد*واج کنم و دادن بدهی های باباش بهونه بود
پدر ات ناخواسته باعث ورشکـ*ـستگی پدرم شد ولی چون پدر ات همیشه حواسش به من بود اون همیشه میخواست جبران کنه به همین خاطر من هیچ کیـ*ـنه ای از این خانواده ندارم و از ته دلم عا*شق ات هستم و تا زمانی که خودش در قلـ*ـبش رو روم باز نکنه من به کاری مجبو*رش نمیکنم
+بلند شو وقت صبحانس
_ولم کن
+مگه تو دانشگاه نداری الان دیر میشه
_باشه دارم بلند میشم
ات: لبا*س هام رو پو*شیدم آماده شدم برم دانشگاه
+یه راننده و ماشین برات گرفتم با اون برو
ات: وقتی رفتم توی حیاط عمارت
چشمم به لیمو*زین افتاد دلم برای قدیما تنـ*ـگ شد
ات
(این پارت در پارت بعد قرار میگیره💛🎀)
- ۷.۹k
- ۲۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط