پارت صدو پونزده
#پارت صدو پونزده
امیر علی :
دستی به موهای خیسم کشیدم ونشستم کف حموم داشتم چه غلطی می کردم اگه هستی میومد تو این خونه تا ابد زنت می شد امیرعلی چیکار می کنی ؟! تو وقتی قول دادی به هستی که خبر نداشتی سه سال بعد چی می خواد بهت بگذره
- امیر علی ...
- چیه مامان
مامان : بیا دیگه همه منتظریم تو بیای شام بکشیم
- الان میام
یه دوش سر سری کردمو حوله ام رو پوشیدم ورفتم اتاقم بیستر وسایلم جم شده بود
اخمی کردم انقدر مزاحمش بودم می خواست منو بفرسته پیش هستی دلش که دل نبود سنگ بود
- امیر علی ...نمیای ...
با اخم برگشتم وگفتم : چرا وسایلمو جم می کنی مگه نگ...
رُز : بخدا کار من نیست شادی داشت جم می کرد انگار هستی بهش گفته بود
- خی...
نگاهم به عکس لای کتاب افتاد لبمو گاز گرفتم وبرداشتمش نگاهی به رُز انداختم سوالی نگام کردوگفت : چیه ؟!
-هیییچی...لباس می پوشم میام به کسی هم اجازه نده بیاد تو اتاقم
عکس زودگذاشتم زیرتخت ولباس پوشیدم ورفتم پایین نگاه شادی آزارم می داد اومد کنارم وپرید بغلم وگفت : دایی خوشگلم بیا
دستمو کشید ونشوندم بین خودش ورُز هستی اخمی کرد
رُز برام غذا کشید هستی یه کاسه سالاد کشید وداددست انیسه خندم گرفته بود
شادی : دایی سالاد دوست نداره اون فقط زیتون دوست داره
گوشه بشقابم زیتون بود چرا فکر می کردم رُزبه من توجه نداره حالا داشت برعکس می شد واین من بودم توجه نمی کردم اون همیشه برای منو امیر حسین غذا می کشید وتوجه به غذا خوردنم داشت
تو سکوت شام خوردیم وبعدم همه رفتن تو سالن رُز داشت میز رو جم می کرد اخمی کردم وگفتم : چرا همتون اومدین این طرف
فقط شادی داشت بهش کمک می کرد چرا نمی گفت بارداره حتا هستی فهمیده بود براش مهم نبود انقدر خوشحال بود که این موضوع اصلا براش مهم نبود مگه نمیگن زن ها حسودن پس چرا اون بی تفاوت بود می خواستم به مامان بگم ولی منتظر بودم خود رُز به اون بگه
افسانه چای اورد انقدر قاطی حرف می زدن وبچه ها سروصدا می کردن داشتم عصبی می شدم
امیر علی :
دستی به موهای خیسم کشیدم ونشستم کف حموم داشتم چه غلطی می کردم اگه هستی میومد تو این خونه تا ابد زنت می شد امیرعلی چیکار می کنی ؟! تو وقتی قول دادی به هستی که خبر نداشتی سه سال بعد چی می خواد بهت بگذره
- امیر علی ...
- چیه مامان
مامان : بیا دیگه همه منتظریم تو بیای شام بکشیم
- الان میام
یه دوش سر سری کردمو حوله ام رو پوشیدم ورفتم اتاقم بیستر وسایلم جم شده بود
اخمی کردم انقدر مزاحمش بودم می خواست منو بفرسته پیش هستی دلش که دل نبود سنگ بود
- امیر علی ...نمیای ...
با اخم برگشتم وگفتم : چرا وسایلمو جم می کنی مگه نگ...
رُز : بخدا کار من نیست شادی داشت جم می کرد انگار هستی بهش گفته بود
- خی...
نگاهم به عکس لای کتاب افتاد لبمو گاز گرفتم وبرداشتمش نگاهی به رُز انداختم سوالی نگام کردوگفت : چیه ؟!
-هیییچی...لباس می پوشم میام به کسی هم اجازه نده بیاد تو اتاقم
عکس زودگذاشتم زیرتخت ولباس پوشیدم ورفتم پایین نگاه شادی آزارم می داد اومد کنارم وپرید بغلم وگفت : دایی خوشگلم بیا
دستمو کشید ونشوندم بین خودش ورُز هستی اخمی کرد
رُز برام غذا کشید هستی یه کاسه سالاد کشید وداددست انیسه خندم گرفته بود
شادی : دایی سالاد دوست نداره اون فقط زیتون دوست داره
گوشه بشقابم زیتون بود چرا فکر می کردم رُزبه من توجه نداره حالا داشت برعکس می شد واین من بودم توجه نمی کردم اون همیشه برای منو امیر حسین غذا می کشید وتوجه به غذا خوردنم داشت
تو سکوت شام خوردیم وبعدم همه رفتن تو سالن رُز داشت میز رو جم می کرد اخمی کردم وگفتم : چرا همتون اومدین این طرف
فقط شادی داشت بهش کمک می کرد چرا نمی گفت بارداره حتا هستی فهمیده بود براش مهم نبود انقدر خوشحال بود که این موضوع اصلا براش مهم نبود مگه نمیگن زن ها حسودن پس چرا اون بی تفاوت بود می خواستم به مامان بگم ولی منتظر بودم خود رُز به اون بگه
افسانه چای اورد انقدر قاطی حرف می زدن وبچه ها سروصدا می کردن داشتم عصبی می شدم
- ۷.۱k
- ۱۸ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط