p3

p3
ته یونگ گفت
_ات وقتی ولت کردم هر روز مست بودم بچه ها جمم کردن تروخدا دوباه برگرد اندفعه قول میدم پات بمونم تا ج ن دارم ولت نمیکنم از بچگی دوست داشتم(اهم یادم رفت بگم ته یونگ و باباش مافیان و تهیونگ و ات تو بچگی همبازی بودن) یادته بچگی میخواستیم باهم ازدواج کنیم؟ یادته دیوونت بودم؟ الانم اگر بخوای حاضرم دنیارو به پات بریزم (با گریه)
+تهیونگ یه بار ولم کردی نمیخوام دوباره اینجوری شه
_باشه... باشه ولی خود دانی(نیشخند)
_الانم خودم میرم نیاز نیست تو ببریم
*فردا صبح

ات ویو
امروز میخواستم برم بیرون خرید رفتم تو پاساژ احساس کردم یه نفر دنبالمه سریع رفتم تو یه مغازه وقتی اومدم بیرون یکی یه دستمال گرفت جلو دهنم و...
سیاهی

به هوش اومدم تهیونگو دیدم
+چیکار با من دارییی(داد)
_هیچی فقط بهت گفته بودم وقتی عاشق یکی بشم اونم عاشق خودم میکنم حتی اگه بخوام بکشمش
+تهیونگ من عاشقتم ولی نمیخوام دوباره هم من زجر بکشم هم تو (گریه)
_ات دیگه ولت نمیکنم فقط یه فرصت
+این آخرین باره فقط بیا دستمو باز کن
_مرسی (رفت دستشو باز کرد)
*فردا*
+رفتم بیرون که برای غذا درست کردن مواد غذایی بگیرم وقتی رسیدم خونه با چیزی که دیدم خشکم زد

ادامه دارد......