p4
p4
یونا ویو
از همون روز بار نقشه کشیدم که ته یونگ از چنگ ات دربیارم دختره فک کرده کیه با یه نقشه ی درست درمون رفتم خونه ی تهیونگ که ات اومد
+تهیونگ مگه تو دیشب به من قول ندادی
/ددی به این هرزه چه قولی دادی
+هوی یونا هرزه خودتی خیره سرت رفیق بودی؟ ازت انتظار نداشتم
/خب به چپم میخواستی انتظار داشته باشی
_ات ببین تقصیر من نبود.... اتتتتتت(با داد)
ات با گریه رفت بیرون یه بلیط برای کره شمالی گرفت چون اهل کره شمالی بود
_همه جا دنبال ات گشتم ولی پیداش نکردم احتمال دادم که باید رفته باشه کره شمالی منم یه بلیط گرفتمو رفتم کره شمالی ولی هر چقدر گشتم پیداش نکردم
*سه ماه بعد*
ته ویو
دیگه از گشتن خسته شدم رفتم یه رستوران دوک بوکی سفارش دادم و نشستم خوردم (ادمین علاقه شدیدی به دوک بوکی داره😂)
یه نفر با یه بچه اومد نشست میز بقلی قیافش خیلی آشنا بود دیدم ات با یه بچه نشسته بغض گلمو گرفت که چه سریع تو سه ماه بچه دار شد(منحرف نشید خودمم نفهمیدم چی نوشتم) نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم با مشت زدم روی میز
_چه سریع بچه دار شدی (همه حرفا تهیونگ با گریس)
+چته؟؟
_چمه؟ نمیبینی چمه؟ اگه میزاشتی اونروز برات توضیح بدم الان سه ماه دربه در دنبالت نمیگشتم که الان با یه بچه ببینمت
+چیو میخواستی توضیح بدی؟
_اون روز یکی زنگ زد فکر کردم تویی درو باز کردم دیدم یوناس سریع منوچسبوند به دیوار
+اینو میتونم باور کنم چون اون یونا یه هرزه ی به تمام معناس ولی از کجا باور کنم یه ماهه دنبالمی
_خب.. آهان... خونه گرفتم خونمو نشونت میدم
رفتیم خونمو نشونش دادم گفت
+چقدر شلختس؟ خب الان برگردیم سئول؟
_ات.. به همین راحتی برگردیم سئول؟ این بچه چی پس
+بابا این برا من نیس که بچه خواهرمه
_مگه خواهرم داری؟
+آره
_خب باشه فردا بلیط میگیریم میریم
+باشه
فردا......
ادامه دارد...
یونا ویو
از همون روز بار نقشه کشیدم که ته یونگ از چنگ ات دربیارم دختره فک کرده کیه با یه نقشه ی درست درمون رفتم خونه ی تهیونگ که ات اومد
+تهیونگ مگه تو دیشب به من قول ندادی
/ددی به این هرزه چه قولی دادی
+هوی یونا هرزه خودتی خیره سرت رفیق بودی؟ ازت انتظار نداشتم
/خب به چپم میخواستی انتظار داشته باشی
_ات ببین تقصیر من نبود.... اتتتتتت(با داد)
ات با گریه رفت بیرون یه بلیط برای کره شمالی گرفت چون اهل کره شمالی بود
_همه جا دنبال ات گشتم ولی پیداش نکردم احتمال دادم که باید رفته باشه کره شمالی منم یه بلیط گرفتمو رفتم کره شمالی ولی هر چقدر گشتم پیداش نکردم
*سه ماه بعد*
ته ویو
دیگه از گشتن خسته شدم رفتم یه رستوران دوک بوکی سفارش دادم و نشستم خوردم (ادمین علاقه شدیدی به دوک بوکی داره😂)
یه نفر با یه بچه اومد نشست میز بقلی قیافش خیلی آشنا بود دیدم ات با یه بچه نشسته بغض گلمو گرفت که چه سریع تو سه ماه بچه دار شد(منحرف نشید خودمم نفهمیدم چی نوشتم) نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم با مشت زدم روی میز
_چه سریع بچه دار شدی (همه حرفا تهیونگ با گریس)
+چته؟؟
_چمه؟ نمیبینی چمه؟ اگه میزاشتی اونروز برات توضیح بدم الان سه ماه دربه در دنبالت نمیگشتم که الان با یه بچه ببینمت
+چیو میخواستی توضیح بدی؟
_اون روز یکی زنگ زد فکر کردم تویی درو باز کردم دیدم یوناس سریع منوچسبوند به دیوار
+اینو میتونم باور کنم چون اون یونا یه هرزه ی به تمام معناس ولی از کجا باور کنم یه ماهه دنبالمی
_خب.. آهان... خونه گرفتم خونمو نشونت میدم
رفتیم خونمو نشونش دادم گفت
+چقدر شلختس؟ خب الان برگردیم سئول؟
_ات.. به همین راحتی برگردیم سئول؟ این بچه چی پس
+بابا این برا من نیس که بچه خواهرمه
_مگه خواهرم داری؟
+آره
_خب باشه فردا بلیط میگیریم میریم
+باشه
فردا......
ادامه دارد...
۲.۹k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.