پارت177
#پارت177
بالاخره لحظه مرگبار سر رسید، دونه به دونه اسم شرکتا رو صدا میزنند و مدلا رو صحنه میرفتند...
تا بالاخره اسم شرکت احتشام گفتند ... دستام یخ زد یه نگاه به شراره انداختم که به معنی آروم باش چشماشو رو هم گذاشتم
عزمو جزم کردم لباسمو بلند کردم از پله ها بالا رفتم
پشت پرده وایستادم یه نفس عمیق کشیدم آروم قدم برداشتم از پشت پرده ییرون اومدم...
یه ژست گرفتم دستمو به کمر زدم یه لبخند زدم سعی کردم استرسم پیدا نشه!
سالن پر بود از مردم، مردم این ور و اون ور صحنه نشسته بودند
زل زده بودن به من رو به روی منم عکاسا بودن با دوربین دستشون
از هیجان زیاد قبلم تند تند بالا پایین میشد یه لبخند عمیق تر زدم با قدمای بلند شروع کردم با لوند راه رفتن
با شروع من صدای تشویق ها بلند شد. همین طور که آموزش دیده بودم رو سن راه میرفتم
وقتی رسیدم به اخر سن دو مدل ژست مختلف گرفتم که صدای چیلیک چیلیک دوربینا به گوش رسید
یه چشمک به دوربین زدم و راه اومده رو برگشتم.. با تموم شدن راه بازم یه برگشتم یه ژست گرفتم
رفتم پشت پرده ولی صدای تشویق هنوز هم به گوش میرسید
هنوز پامو رو اولین پله نذاشته بودم که صدای جیغ شراره به گوش رسید ترسیده نگاهش کردم
دستشو رو دهنش گذاشته بود و تند تند بالا پایین میپرید
پله ها رو پایین رفتم که پرید دستشو رو دور گردنم حلقه کرد داد زد:
عالی بود ...عالی ایول... جیغ فوق العاده بود!
متعجب از بغلش بیرون اومدم: جدی میگی؟!
زدن به شونه م: آره بخدا عالی بود عالی!
پر ذوق تر از قبل ادامه داد: فکرشم نمیکردم اینجوری باشی ایول!
بی توجه بهش گفتم: کی جواب میدن؟!
متفکر گفت: امم خب ما اخرین گروه بودیم و حدود یک ساعت دیگه جواب میدن!
(یک ساعت بعد)
همه مدلا+ صاحب های شرکت به ترتیب جلو سه تا مرد و یه زن که پشت میز نشسته بودن وایستاده بودیم و پر استرس به اونا نگاه میکردیم!
تا بالاخره یه زن که وسط نشسته بود شروع کرد به حرف زدن راستش هیچی از حرفاش نمیفهمیدم فقط گیج نگاهش میکردم
مکثی کرد به همه گروه ها نگاهی انداخت حدس زدم میخواد اسم شرکت برنده رو بگه...
همین طور که نگاهش رو همه گروه ها بود یهو رو ما ثابت موند و با صدای بلند یه چیزی گفت که من فقط احتشام رو فهمیدم
بعد از اون صدای دست زدنا بلند شد شوکه زده به آرش نگاه کردم که یهو برگشت یه لبخند به من زد و از رو زمین بلندم کرد و از ترس یه جیغ خفیف کشیدم که گذاشتم زمین
داد زد: عالی بود...عالی دیدی گفتم موفق میشی دیدی گفتم میتونی؟!
دستمو رو دهنم گذاشتم شوکه زده گفتم: یع...یعنی ما تونستیم؟ یعنی ما برنده شدیم
تند تند سرشو تکون داد اشک تو چشمام حلقه زدم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرمو گذاشت رو سینه ش... وای خدایا شکرت بالاخره تونستم تو یه کاری موفق شم وای خدا جون مرسی!
اشک رو گونه م سرایز شده بود، ولی اینا اشک شوق بود واسه اولین موفقیتم...
سرمو رو سینه آرش برداشتم با دیدن پیرهنش...
بالاخره لحظه مرگبار سر رسید، دونه به دونه اسم شرکتا رو صدا میزنند و مدلا رو صحنه میرفتند...
تا بالاخره اسم شرکت احتشام گفتند ... دستام یخ زد یه نگاه به شراره انداختم که به معنی آروم باش چشماشو رو هم گذاشتم
عزمو جزم کردم لباسمو بلند کردم از پله ها بالا رفتم
پشت پرده وایستادم یه نفس عمیق کشیدم آروم قدم برداشتم از پشت پرده ییرون اومدم...
یه ژست گرفتم دستمو به کمر زدم یه لبخند زدم سعی کردم استرسم پیدا نشه!
سالن پر بود از مردم، مردم این ور و اون ور صحنه نشسته بودند
زل زده بودن به من رو به روی منم عکاسا بودن با دوربین دستشون
از هیجان زیاد قبلم تند تند بالا پایین میشد یه لبخند عمیق تر زدم با قدمای بلند شروع کردم با لوند راه رفتن
با شروع من صدای تشویق ها بلند شد. همین طور که آموزش دیده بودم رو سن راه میرفتم
وقتی رسیدم به اخر سن دو مدل ژست مختلف گرفتم که صدای چیلیک چیلیک دوربینا به گوش رسید
یه چشمک به دوربین زدم و راه اومده رو برگشتم.. با تموم شدن راه بازم یه برگشتم یه ژست گرفتم
رفتم پشت پرده ولی صدای تشویق هنوز هم به گوش میرسید
هنوز پامو رو اولین پله نذاشته بودم که صدای جیغ شراره به گوش رسید ترسیده نگاهش کردم
دستشو رو دهنش گذاشته بود و تند تند بالا پایین میپرید
پله ها رو پایین رفتم که پرید دستشو رو دور گردنم حلقه کرد داد زد:
عالی بود ...عالی ایول... جیغ فوق العاده بود!
متعجب از بغلش بیرون اومدم: جدی میگی؟!
زدن به شونه م: آره بخدا عالی بود عالی!
پر ذوق تر از قبل ادامه داد: فکرشم نمیکردم اینجوری باشی ایول!
بی توجه بهش گفتم: کی جواب میدن؟!
متفکر گفت: امم خب ما اخرین گروه بودیم و حدود یک ساعت دیگه جواب میدن!
(یک ساعت بعد)
همه مدلا+ صاحب های شرکت به ترتیب جلو سه تا مرد و یه زن که پشت میز نشسته بودن وایستاده بودیم و پر استرس به اونا نگاه میکردیم!
تا بالاخره یه زن که وسط نشسته بود شروع کرد به حرف زدن راستش هیچی از حرفاش نمیفهمیدم فقط گیج نگاهش میکردم
مکثی کرد به همه گروه ها نگاهی انداخت حدس زدم میخواد اسم شرکت برنده رو بگه...
همین طور که نگاهش رو همه گروه ها بود یهو رو ما ثابت موند و با صدای بلند یه چیزی گفت که من فقط احتشام رو فهمیدم
بعد از اون صدای دست زدنا بلند شد شوکه زده به آرش نگاه کردم که یهو برگشت یه لبخند به من زد و از رو زمین بلندم کرد و از ترس یه جیغ خفیف کشیدم که گذاشتم زمین
داد زد: عالی بود...عالی دیدی گفتم موفق میشی دیدی گفتم میتونی؟!
دستمو رو دهنم گذاشتم شوکه زده گفتم: یع...یعنی ما تونستیم؟ یعنی ما برنده شدیم
تند تند سرشو تکون داد اشک تو چشمام حلقه زدم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرمو گذاشت رو سینه ش... وای خدایا شکرت بالاخره تونستم تو یه کاری موفق شم وای خدا جون مرسی!
اشک رو گونه م سرایز شده بود، ولی اینا اشک شوق بود واسه اولین موفقیتم...
سرمو رو سینه آرش برداشتم با دیدن پیرهنش...
۶.۱k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.