پارت23
#پارت23
❤ تنهایی عشق❤ ️
بعد اینکه مدرسه تموم شد به خونه رفتم ...بعد از خوردن ناهار داشتم به راشا فکر می کردم که گوشیم زنگ خورد...
-الو؟؟
-سلام خوبی ؟؟یک ساعت دیگه میام دنبالت که بریم مدرسه ها.
-سلام ترلان..واسه چی؟
-باز میگه واسه چی...واسه زدن چادر،واسه نمایشگاه دیگه ...اگه نریم جزو اعضای راکد هلال احمر حساب میشیما...
-خیلی خب باشه یک ساعت دیگه اماده میشم.
-آفرین فلا بابای.
روی تخت ولو شدم ساعت ۳بعد از ظهر بود هنوز از مدرسهاونجا برنگشته باز باید میرفتم
از تخت دل کندم و رفتم یه دوش آب گرم طولانی گرفتم و سریع آماده شدم که ترلان نرسه و بخواد غر غر کنه...
گفته بودن با لباس مدرسه ولی من حوصله اون لباس های مسخره رو نداشتم.
و یک تیپ لی زدم و دم در منتظر ترلان شدم که از یک ساعتم دیرتر کرده بود..
داشتم به شالم ور میرفتم که ترلان رو از دور دیدم براش دستی تکون دادم و اون هم سریع خودشو بهم رسوند
در خونه رو بستم و با هم به طرف مدرسه راه افتادیم...
وقتی رسیدیم یک وانت بار دم مدرسه بود و داخلش تعداد زیادی میله آهنی و چنتا پارچه و یه خورده خرت و پرت دیگه ...
چشم از وانت و دوتا مرد هایی که نمیشناختمشون و داشتند اون میله هارو از وانت بیرون می اوردن،برداشتم و پا توی مدرسه گذاشتم
اول از همه آقای سوفی چندش رو دیدم که داشت به چنتا از بچه ها دستور میداد که چیکار کنن ...هوف
۷؛۸تا از بچه های کلاسمون بودن خداروشکر رایان اینجا نبود
اقای سوفی تا مارو دید به طرفمون اومد و من هم به درخت های مسن داخل باغچه نگاه کردم و خودم رو مشغول نشون دادم....
با شنیدن صداش به طرفش برگشتم
-سلامم خانم حیدری و خانم رستمی سریع وسایلتون رو بذارید و بیاید کمک تا هوا تاریک نشده باید همه ی چادر هارو بزنیم...
پوفی کردمو به طرف یکی از نیمکت های توی حیاط رفتم و کیفم رو روش گذاشتم و ترلان هم کیفش رو روی کیفم گذاشت و با ذوق به طرف بچه ها رفت...
اخه نمیدونم خر حمالی کردن هم انقدر ذوق داشت که این ذوقش رو میکرد ...
به طرف بچه ها رفتم که داشتند همون میله هارو سر هم میکردند تا پایه های چادر رو بسازند ...
یاد گرفتن زدن چادر هلال احمر هم توی کلاس ها یاد گرفته بودیم ولی خیلی خسته کننده بود مخصوصا که میله های پایه اش خیلی سنگین بودن....
بعد از وصل کردن میله های چادر ها به هم باید پارچه های چادر رو روشون می کشیدیم که واقعا سخت بود...
خلاصه بعد از کلی جون کندن که هر از گاهی هم آقای سوفی بهمون سر میزد و چنتا دستور دیگه میداد...
خسته به طرف نیمکت رفتم و روش ولوو شدم همه ی لباس هام پر گرد و خاک شده بود دستی بهشون کشیدم و ترلان رو صدا زدم که بیا دیگه برگردیم خونه...
@romaneshghetanha
❤ تنهایی عشق❤ ️
بعد اینکه مدرسه تموم شد به خونه رفتم ...بعد از خوردن ناهار داشتم به راشا فکر می کردم که گوشیم زنگ خورد...
-الو؟؟
-سلام خوبی ؟؟یک ساعت دیگه میام دنبالت که بریم مدرسه ها.
-سلام ترلان..واسه چی؟
-باز میگه واسه چی...واسه زدن چادر،واسه نمایشگاه دیگه ...اگه نریم جزو اعضای راکد هلال احمر حساب میشیما...
-خیلی خب باشه یک ساعت دیگه اماده میشم.
-آفرین فلا بابای.
روی تخت ولو شدم ساعت ۳بعد از ظهر بود هنوز از مدرسهاونجا برنگشته باز باید میرفتم
از تخت دل کندم و رفتم یه دوش آب گرم طولانی گرفتم و سریع آماده شدم که ترلان نرسه و بخواد غر غر کنه...
گفته بودن با لباس مدرسه ولی من حوصله اون لباس های مسخره رو نداشتم.
و یک تیپ لی زدم و دم در منتظر ترلان شدم که از یک ساعتم دیرتر کرده بود..
داشتم به شالم ور میرفتم که ترلان رو از دور دیدم براش دستی تکون دادم و اون هم سریع خودشو بهم رسوند
در خونه رو بستم و با هم به طرف مدرسه راه افتادیم...
وقتی رسیدیم یک وانت بار دم مدرسه بود و داخلش تعداد زیادی میله آهنی و چنتا پارچه و یه خورده خرت و پرت دیگه ...
چشم از وانت و دوتا مرد هایی که نمیشناختمشون و داشتند اون میله هارو از وانت بیرون می اوردن،برداشتم و پا توی مدرسه گذاشتم
اول از همه آقای سوفی چندش رو دیدم که داشت به چنتا از بچه ها دستور میداد که چیکار کنن ...هوف
۷؛۸تا از بچه های کلاسمون بودن خداروشکر رایان اینجا نبود
اقای سوفی تا مارو دید به طرفمون اومد و من هم به درخت های مسن داخل باغچه نگاه کردم و خودم رو مشغول نشون دادم....
با شنیدن صداش به طرفش برگشتم
-سلامم خانم حیدری و خانم رستمی سریع وسایلتون رو بذارید و بیاید کمک تا هوا تاریک نشده باید همه ی چادر هارو بزنیم...
پوفی کردمو به طرف یکی از نیمکت های توی حیاط رفتم و کیفم رو روش گذاشتم و ترلان هم کیفش رو روی کیفم گذاشت و با ذوق به طرف بچه ها رفت...
اخه نمیدونم خر حمالی کردن هم انقدر ذوق داشت که این ذوقش رو میکرد ...
به طرف بچه ها رفتم که داشتند همون میله هارو سر هم میکردند تا پایه های چادر رو بسازند ...
یاد گرفتن زدن چادر هلال احمر هم توی کلاس ها یاد گرفته بودیم ولی خیلی خسته کننده بود مخصوصا که میله های پایه اش خیلی سنگین بودن....
بعد از وصل کردن میله های چادر ها به هم باید پارچه های چادر رو روشون می کشیدیم که واقعا سخت بود...
خلاصه بعد از کلی جون کندن که هر از گاهی هم آقای سوفی بهمون سر میزد و چنتا دستور دیگه میداد...
خسته به طرف نیمکت رفتم و روش ولوو شدم همه ی لباس هام پر گرد و خاک شده بود دستی بهشون کشیدم و ترلان رو صدا زدم که بیا دیگه برگردیم خونه...
@romaneshghetanha
۴.۷k
۱۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.