پارت21
#پارت21
❤ تنهایی عشق❤ ️
-سلام..امــ... به موقع رسیدی باز رایان میخواست کرم بریزه
دست به سینه ایستادم و خوشحال بودم که حداقل یک ناجی دارم ...
راشا از من رد شد و به طرف رایان رفت.
جلوش ایستاد و با لحنی خشن گفت:
+مگه بهت نگفته بودم که نبینم دیگه با خانم رستمی حرف بزنی؟!!ها؟؟
رایان بیخیال نگاهش کردو شونه هاش رو انداخت بالا و گفت:
-دوســت داشتم ...به تو چه؟
و قبل اینکه راشا بخواد حرفی بزنه پشتش رو بهش کردو ازش دور شد..
خداروشکر کردم که حرفهاشون ادامه نداشت و به دعوا نکشید...
راشا با طرفم برگشت و لبخندی زد که مثلا چطور بود؟
من هم لبخند بی جونی زدم و ازش تشکر کردم و قبل از اینکه بخواد همراهم تا توی کلاس بیاد سریع به طرف درب سالن پا تند کردم...
و وارد سالن شدم ، سالن نسبتن خلوت بود چون با داداشی اومده بودم زودتر رسیده بودم و همه ی بچه ها هنوز نیومده مدرسه...
همه ی بچه ها یه جوری نگاهم می کردند آینه رو خواستم از توی کیفم در بیارم که نکنه آرایشم خراب شده که اینطور بهم نگاه میکنن...
همینطور که مشغول گشتند توی کیفم بودم و اروم به سمت کلاس قدم برمیداشتم ...
که یک دفعه یه نفر بهم تنه زد و کیف از دستم افتاد با خشم برگشتم ببینم کی بود که مثل همیشه رایان اولین نفری بود که دیدم .
جیغ زدم:
-هویی مگه کوری ؟؟!عوضی
به طرفم برگشت و با خنده بهم نگاهی انداخت.
اخم کردم...که برام زبون در آورد و رفت .
مثل بچه های 2ساله رفتار میکنه خم شدم و کتابو وسایلم رو توی کیفم جا دادم و
بعد از بستنش روی شونه ام انداختم و به طرف کلاس راه افتادم رایان روی صندلی نشسته بود و دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود رفتم.
و بهار جون هم بالای سرش با ناز و عشوه یه چیزایی میگفت که تا چشمش بهم افتاد اخم هاش رو کشید توی هم
و یه چیز دیگه ای به رایان گفت که رایان به طرفم برگشت و نگاهم کرد...
@romaneshghetanha
❤ تنهایی عشق❤ ️
-سلام..امــ... به موقع رسیدی باز رایان میخواست کرم بریزه
دست به سینه ایستادم و خوشحال بودم که حداقل یک ناجی دارم ...
راشا از من رد شد و به طرف رایان رفت.
جلوش ایستاد و با لحنی خشن گفت:
+مگه بهت نگفته بودم که نبینم دیگه با خانم رستمی حرف بزنی؟!!ها؟؟
رایان بیخیال نگاهش کردو شونه هاش رو انداخت بالا و گفت:
-دوســت داشتم ...به تو چه؟
و قبل اینکه راشا بخواد حرفی بزنه پشتش رو بهش کردو ازش دور شد..
خداروشکر کردم که حرفهاشون ادامه نداشت و به دعوا نکشید...
راشا با طرفم برگشت و لبخندی زد که مثلا چطور بود؟
من هم لبخند بی جونی زدم و ازش تشکر کردم و قبل از اینکه بخواد همراهم تا توی کلاس بیاد سریع به طرف درب سالن پا تند کردم...
و وارد سالن شدم ، سالن نسبتن خلوت بود چون با داداشی اومده بودم زودتر رسیده بودم و همه ی بچه ها هنوز نیومده مدرسه...
همه ی بچه ها یه جوری نگاهم می کردند آینه رو خواستم از توی کیفم در بیارم که نکنه آرایشم خراب شده که اینطور بهم نگاه میکنن...
همینطور که مشغول گشتند توی کیفم بودم و اروم به سمت کلاس قدم برمیداشتم ...
که یک دفعه یه نفر بهم تنه زد و کیف از دستم افتاد با خشم برگشتم ببینم کی بود که مثل همیشه رایان اولین نفری بود که دیدم .
جیغ زدم:
-هویی مگه کوری ؟؟!عوضی
به طرفم برگشت و با خنده بهم نگاهی انداخت.
اخم کردم...که برام زبون در آورد و رفت .
مثل بچه های 2ساله رفتار میکنه خم شدم و کتابو وسایلم رو توی کیفم جا دادم و
بعد از بستنش روی شونه ام انداختم و به طرف کلاس راه افتادم رایان روی صندلی نشسته بود و دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود رفتم.
و بهار جون هم بالای سرش با ناز و عشوه یه چیزایی میگفت که تا چشمش بهم افتاد اخم هاش رو کشید توی هم
و یه چیز دیگه ای به رایان گفت که رایان به طرفم برگشت و نگاهم کرد...
@romaneshghetanha
۴.۴k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.