پارت22
#پارت22
❤ ️ تنهایی عشق❤ ️
بهش اخم کردمو روی دور ترین صندلی به رایان و بهار نشستم...
که یک دفعه با صدای جیغ بهار از جا پریدم و به طرفشون نگاه کردم ...
بهار داشت گریه میکرد و سعی میکرد با صدای آروم که بچه ها نشنون در عین حال ناراحت با رایان حرف بزنه .
گوش هام رو تیز کردم و فقط چنتا کلمه از حرفاهاش رو شنیدم کاش نزدیکتر بهشون نشسته بودم....
داشت می گفت ازت انتظار نداشتم و منو خر فرض کردی همین هارو هم زوری شنیدم...
رایان بی تفاوت به بهار نگاه میکرد در آخر هم بی توجه به حرف هاش از جاش بلند شدو از کلاس بیرون رفت...
گریه ی بهار شدت گرفت و تمام ریمل ها و آریشش اومده پایین و مثل یه هیولا شده بود...هر چند به خاطر گریه کردنش یکم دلم براش سوخت ولی هنوز ازش بدم می اومد ...
همه با تعجب داشتن بهش نگاه می کردن که اون هم از کلاس خارج شد.
چند دقیقه بعد رایان با دست هایی مشت شده اومد سر کلاس و ترلان هم همون لحظه با عجله وارد کلاس شد و کنارم جا گرفت.
و بعدش معلم ریاضی مون خانم (فلانی) داخل شد و هنوز نرسیده یکی از بچه هارو صدا زد پای تابلو
ترالان مدام زیر گوشم پچ پچ می کرد .
ترلان گفت:
-راسی امروز عصر از هلال احمر گفتن واسه نصب چادر ها واسه نمایشگاه
-بیخیال مسخره س باز حوصله ی آقای سوفی(مسئول هلال احمر روستامون) رو ندارم .
-هی...باید بیای می ریم یکم مسخرش می کنیم.
-باید فکر هامو بکنم.
- اوه باشه بابا فکراتو بکن...انگار دارم ازش بعله میگیرما.
خنده ای کردم که صدای خانم معلم در اومد و من هم پیگه حرفی نزدم.
زنگ تفریح داشتم سیبی رو گاز میزدم و به دیوار تکیه داده بودم که دیدم راشا به سمتم داره میاد.
خودم رو زدم به اون راهو به طرف در سالن راه افتادم که صداش رو کنارم شنیدم.
-خانم رستمی!
بدون اینکه به طرفش برگردم تکه سیبی که توی دهنم بود رو قورت دادم که جلوم ایستاد.
سوالی نگاهش کردم که گفت:
-چرا صبح جوابندادید؟؟!
چشمام درشت شد و گفتم:
-هــا؟؟
-ام خب ...چیزه من صبح زنگ زدم رو مبایلتون جواب ندادید.
-پس اون ناشناس که ساعت۶صبح بیدارم کرد شما بودید؟؟!
سرشو خاروندو گفت:
-عهه ببخشید نمی دونستم خواب بودید...پس دیدید زنگ زدم
به طرف حیاط حرکت کردم و اون هم به دنبالم راه افتاد.
-آره ولی چون شماره ناشناس بود جواب ندادم.کاری داشتید؟؟
-اِم...خب نه...یعنی آره میخواستم اگه کتاب خوبی دارید واسه تست ازتون بگیرم..
-اون وقت صبح؟؟؟
-خب می خواستم برام بیارید دبیرستان که نشد..
نطر یادتون نره
@romaneshghetanha
❤ ️ تنهایی عشق❤ ️
بهش اخم کردمو روی دور ترین صندلی به رایان و بهار نشستم...
که یک دفعه با صدای جیغ بهار از جا پریدم و به طرفشون نگاه کردم ...
بهار داشت گریه میکرد و سعی میکرد با صدای آروم که بچه ها نشنون در عین حال ناراحت با رایان حرف بزنه .
گوش هام رو تیز کردم و فقط چنتا کلمه از حرفاهاش رو شنیدم کاش نزدیکتر بهشون نشسته بودم....
داشت می گفت ازت انتظار نداشتم و منو خر فرض کردی همین هارو هم زوری شنیدم...
رایان بی تفاوت به بهار نگاه میکرد در آخر هم بی توجه به حرف هاش از جاش بلند شدو از کلاس بیرون رفت...
گریه ی بهار شدت گرفت و تمام ریمل ها و آریشش اومده پایین و مثل یه هیولا شده بود...هر چند به خاطر گریه کردنش یکم دلم براش سوخت ولی هنوز ازش بدم می اومد ...
همه با تعجب داشتن بهش نگاه می کردن که اون هم از کلاس خارج شد.
چند دقیقه بعد رایان با دست هایی مشت شده اومد سر کلاس و ترلان هم همون لحظه با عجله وارد کلاس شد و کنارم جا گرفت.
و بعدش معلم ریاضی مون خانم (فلانی) داخل شد و هنوز نرسیده یکی از بچه هارو صدا زد پای تابلو
ترالان مدام زیر گوشم پچ پچ می کرد .
ترلان گفت:
-راسی امروز عصر از هلال احمر گفتن واسه نصب چادر ها واسه نمایشگاه
-بیخیال مسخره س باز حوصله ی آقای سوفی(مسئول هلال احمر روستامون) رو ندارم .
-هی...باید بیای می ریم یکم مسخرش می کنیم.
-باید فکر هامو بکنم.
- اوه باشه بابا فکراتو بکن...انگار دارم ازش بعله میگیرما.
خنده ای کردم که صدای خانم معلم در اومد و من هم پیگه حرفی نزدم.
زنگ تفریح داشتم سیبی رو گاز میزدم و به دیوار تکیه داده بودم که دیدم راشا به سمتم داره میاد.
خودم رو زدم به اون راهو به طرف در سالن راه افتادم که صداش رو کنارم شنیدم.
-خانم رستمی!
بدون اینکه به طرفش برگردم تکه سیبی که توی دهنم بود رو قورت دادم که جلوم ایستاد.
سوالی نگاهش کردم که گفت:
-چرا صبح جوابندادید؟؟!
چشمام درشت شد و گفتم:
-هــا؟؟
-ام خب ...چیزه من صبح زنگ زدم رو مبایلتون جواب ندادید.
-پس اون ناشناس که ساعت۶صبح بیدارم کرد شما بودید؟؟!
سرشو خاروندو گفت:
-عهه ببخشید نمی دونستم خواب بودید...پس دیدید زنگ زدم
به طرف حیاط حرکت کردم و اون هم به دنبالم راه افتاد.
-آره ولی چون شماره ناشناس بود جواب ندادم.کاری داشتید؟؟
-اِم...خب نه...یعنی آره میخواستم اگه کتاب خوبی دارید واسه تست ازتون بگیرم..
-اون وقت صبح؟؟؟
-خب می خواستم برام بیارید دبیرستان که نشد..
نطر یادتون نره
@romaneshghetanha
۵.۷k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.