ماشین زمان ...
ماشین زمان ...
پارت چهارم
___
ویو ا.ت
نگاهی به جین که داشت متعجب نگام میکرد ،کردم...سرم رو آروم تکان. دادم
@جین:عالیجناب ...انگاری شما امروز بانو جانگ رو ملاقات کردید ...باید بگم که ایشون تازه دیشب به هوش اومدند و فراموشی گرفتند پس ...حتما شما رو به یاد نداشتند و پس اگر بی احترامی کردند ایشون. رو ببخشید ...
_مهم نیست ...از همچین دختری که برای یه خانواده پایین رتبه هست نباید هم انتظار درست و خانومانه حرف زدن داشته باشم
یونگی برگشت که بره ...هنوز چند قدمی دور نشده بود که ا.ت لب زد
ات:هی تو...قبل از اینکه دهن باز کنی حرف رو مزه مزه بکن ...من دختر وزیر اعظم جانگ مینهو ...باید بشناسیش چون تو کسی بودی که پدر من رو کشتی
یونگی برگشت سمت ا.ت و بهش نزدیک شد ...عصبانیت رو میشد از روی فیس صورتش فهمید ...
ات:چیه؟!...میخوای من رو هم بکشی؟!
_احترامت رو نگه دار جانگ ا.ت...کاری نکن که...
ات:برو بابا...
ا.ت برگشت و سمت دروازه حرکت کرد ...جین که تعجب کرده بود یه احترام سریع به یونگی کرد و دوید سمت ا.ت
@بانو ...بانو شما نباید ...
ات:ول کن بابا فکر کرده کی هست که بخواد تهدید کنه
ویو یونگی
&ندیم هان:عالیجناب ملکه عجیب نبودن ؟!
_چی ...عجیب؟!
&ایشون همیشه لباس های مشکی به تن داشتند و الان دقیقا همون رنگ لباسی رو پوشیدند که از رنگش بدشون میاد ...
_اون همیشه عجیبه چیز غیر عادی نیست(آروم)
پرش زمانی
تو بازار ها میگشتند
@بانوی من ...ساعت از نیمه گذشته نزدیک ۱۱ شب هست ...نمیخواید برگردید ؟!
ات:این آتیش بازی رو ببینیم بعد
@بانوی من تا چند دقیقه دیگه دروازه های قصر بسته میشه ...دیگه حق ورود نداریم ...
ات:دو دقیقه ...
آتیش بازی بعد از سه دقیقه تمام شد سمت دروازه رفتن
@ا،امکان نداره
ات:دیگه نمیتونیم بریم. داخل ؟!
@نه...باید تا فردا که دروازه باز بشه بریم یه اتاق بگیریم ...
سمت یه مسافر خونه حرکت کردند و اتاق گرفتند
پرش زمانی به فردا صبح قصر *
ویو ا.ت
تو اتاق نشسته بود و نقاشی میکشید ...نقاشی برکه ای که دیروز یونگی رو دیده بود
که بانو چو اومد داخل
#ب،بانوی من امپراطور اومدند...
ات:چی؟!
از اتاق بیرون اومد با دیدن یونگی سریع از پله ها پایین رفت
ات:ا،امپراطور اینجا چیکار می....
با کاری که یونگی کرد حرفش نصفه موند. ....
نظر یادت نره رفیق !
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#fake#YOONGI#SUGA
پارت چهارم
___
ویو ا.ت
نگاهی به جین که داشت متعجب نگام میکرد ،کردم...سرم رو آروم تکان. دادم
@جین:عالیجناب ...انگاری شما امروز بانو جانگ رو ملاقات کردید ...باید بگم که ایشون تازه دیشب به هوش اومدند و فراموشی گرفتند پس ...حتما شما رو به یاد نداشتند و پس اگر بی احترامی کردند ایشون. رو ببخشید ...
_مهم نیست ...از همچین دختری که برای یه خانواده پایین رتبه هست نباید هم انتظار درست و خانومانه حرف زدن داشته باشم
یونگی برگشت که بره ...هنوز چند قدمی دور نشده بود که ا.ت لب زد
ات:هی تو...قبل از اینکه دهن باز کنی حرف رو مزه مزه بکن ...من دختر وزیر اعظم جانگ مینهو ...باید بشناسیش چون تو کسی بودی که پدر من رو کشتی
یونگی برگشت سمت ا.ت و بهش نزدیک شد ...عصبانیت رو میشد از روی فیس صورتش فهمید ...
ات:چیه؟!...میخوای من رو هم بکشی؟!
_احترامت رو نگه دار جانگ ا.ت...کاری نکن که...
ات:برو بابا...
ا.ت برگشت و سمت دروازه حرکت کرد ...جین که تعجب کرده بود یه احترام سریع به یونگی کرد و دوید سمت ا.ت
@بانو ...بانو شما نباید ...
ات:ول کن بابا فکر کرده کی هست که بخواد تهدید کنه
ویو یونگی
&ندیم هان:عالیجناب ملکه عجیب نبودن ؟!
_چی ...عجیب؟!
&ایشون همیشه لباس های مشکی به تن داشتند و الان دقیقا همون رنگ لباسی رو پوشیدند که از رنگش بدشون میاد ...
_اون همیشه عجیبه چیز غیر عادی نیست(آروم)
پرش زمانی
تو بازار ها میگشتند
@بانوی من ...ساعت از نیمه گذشته نزدیک ۱۱ شب هست ...نمیخواید برگردید ؟!
ات:این آتیش بازی رو ببینیم بعد
@بانوی من تا چند دقیقه دیگه دروازه های قصر بسته میشه ...دیگه حق ورود نداریم ...
ات:دو دقیقه ...
آتیش بازی بعد از سه دقیقه تمام شد سمت دروازه رفتن
@ا،امکان نداره
ات:دیگه نمیتونیم بریم. داخل ؟!
@نه...باید تا فردا که دروازه باز بشه بریم یه اتاق بگیریم ...
سمت یه مسافر خونه حرکت کردند و اتاق گرفتند
پرش زمانی به فردا صبح قصر *
ویو ا.ت
تو اتاق نشسته بود و نقاشی میکشید ...نقاشی برکه ای که دیروز یونگی رو دیده بود
که بانو چو اومد داخل
#ب،بانوی من امپراطور اومدند...
ات:چی؟!
از اتاق بیرون اومد با دیدن یونگی سریع از پله ها پایین رفت
ات:ا،امپراطور اینجا چیکار می....
با کاری که یونگی کرد حرفش نصفه موند. ....
نظر یادت نره رفیق !
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#fake#YOONGI#SUGA
۱۳.۲k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.