گارسون به محض دیدن فرانسیس کنار پسرک مو بلوند به سمت گوشیش رفت درسته ...

ᴘᴀʀᴛ•¹¹
گارسون به محض دیدن فرانسیس کنار پسرک مو بلوند به سمت گوشیش رفت، درسته! اون یه گارسون عادی و معلومی توی کلاب نبود!یکی از بهترین زیر دست های هوانگ هیونجین، کیم سونگمین! با گرفتن شماره ای و خودش رو به اتاقکی که شب و روز رو اونجا میگذروند رفت و منتظر موند.
"چیه کیم؟"
"قربان، فرانسیس همین الان با اقای لی دارن صحبت میکنن، چیکار کنم؟"
هیونجین بعد شنیدن فامیل فلیکس، اخم ترسناکی که کرد و بعد صاف کردن صداش با خونسردی لب زد.
" حواست باشه جایی نبردش تا چند دقیقه دیگه میرسم، فقط نزار از روی اون کاناپه کوفتی بلند شن، مخصوصا اقای لی! "
"چشم قربان"
گوشی رو به طرفی پرت کرد و با برداشتن بطری ویسکی¹ به سمت کاناپه زرشکی رنگ حرکت کرد. ولی قبل رسیدن به کاناپه خون توی رگ هاش یخ زد. هیچکدوم نبودن، نه فلیکس نه فرانسیس! مطمئن بود هوانگ بفهمه سر از تنش جدا میکنه به سرت وارد اتاق مدیریت شد و تمام دوربین های اتاق های کلاب رو چک کرد ولی کسی نبود که شبیه به اون دو نفر باشه، ولی مشکل اینجا بود که اتاق های وی آی پی دوربین نداشتن! اتاق مدیریت رو ترک کرد و به سمت پشت بوم کلاب حرکت کرد. درسته که اتاق های وی آی پی دوربین نداشتن، ولی پنجره روی سقف داشتن! یکی یکی تمام اتاق وی آی پی رو چک کرد و وقتی به اتاق اخر رسید، پسرک مو بلوندی رو دید که روی میز شیشه ای نشسته و فرانسیس که با لبخند چندشی بهش خیره شده، اما انگار شخص سومی هم اونجا بود ولی اصلا نمیتونست صورتش رو تشخیص بده، سعی کرد بیشتر نزدیک بشه ولی نمیشد! وقتی فهمید اوضاع خطری و پای جونش وسطه سریعا برگشت ولی به جای اینکه گوشیش رو برداره و به هوانگ زنگ بزنه خودش رو دید، چی از این بهتر؟ سریعا به سمتش رفت. هیونجین با دیدنش اخمی کرد.
"مگه قرار نبود اینجا باشن؟"
"قربان، سریعا به اتاق وی آی پی شماره 5 برید، مثل اینکه به غیر از اقای لی و فرانسیس یه نفر دیگه ام هست ولی من نتونستم چهره ایشونرو تشخیص بدم"
سری تکون دادو با قدم های بلند خودش رو به اتاق رسوند. در قفل بود! تعجبی ام نداشت، با زدن تیری به در قفل شده به سرعت در باز شد.
به محض باز شدن در، فلیکس که تمام صورتش از اشک خیس شده بود رو دید و به سمتش رفت اروم بغلش کرد.
"حالت خوبه؟ کاریت که نکرد؟"
فلیکس با ترس و لرز سری به نشونه منفی تکون داد و خودش رو پشت هوانگ قایم کرد.
" میدونی که در افتادن با من عواقب بدی داره؟ میدونی؟! یا یاد اوری کنم بهش اقای سم فرانسیس؟ "
مرد با شنیدن فامیلیش از سمت هوانگ شک شد ولی خودش رو جمع و جور کرد و به سمت شخص سومی که چهره اش اصلا قابل تشخیص نبود رفت.
"قربان، اقای هوانگ هستن"
مردی که ماسک و کلاه کپ پوشیده بود خندید و به سمت اون دو نفر رفت. با هر قدمی که بهشون نزدیک میشد فلیکس بیشتر و بیشتر لباس مرد رو میفشرد و از چشم هیونجین هم دور نموند.
"امیدوار بودم زودتر از اینا منو بشناسین بروبچ"
به محض اینکه کلاهش رو در اورد هر دو نفر با هم لب زدن
"گابریل؟ "
"گابریل؟ "
مرد خندید و ماسک رو در اورد.
"نه نه، اشتباه نکنین، گابریل دیگه مرد، البته نسخه عاشقش.. الان فقط برای نابود کردن شما دو نفر اومدم"
با دیدن پوزخند هوانگ اخمی کرد.
هوانگ تفنگی که دستش بود رو به سمت زانو های مرد نشونه گرفت و دو گلوله حرومش کرد.
"اینو زدم یادت بمونه با کسی مثل من در نیوفتی"
و دست پسرک رو گرفت و اتاقی که الان زمینش رو خون در بر گرفته بود رو ترک کرد و به سرعت به سمت یکی از کوچه های نزدیک کلاب رفت.
"قرار نبود بدون نقشه کاری نکنی؟"
وقتی خجالت پسرک رو به روش رو دید اروم خندید و اون رو اروم در اغوش گرفت.
"نترس، همیشه پیشتم، میتونم بخاطرت ادمم بکشم، هوم؟"
در حالی که داشت با حرف های عاشقانه مرد سرخ و سفید میشد، یاد جونگین افتاد و به سرعت خودش رو از مرد جدا کرد و با نگرانی لب زد.
"جونگین؟!"
مرد خندید و دستش رو گرفت.
"میریک اتاق خودت میبینیش"
اصلا منظور رو نمیفهمید بنابراین بدون هیچ حرفی همراه مرد راه افتاد. بعد خارج شدن از کوچه تاریک به سمت لنکروز مشکی رنگی رفت.
"ماشین خودته؟"
هوانگ خندید سری تکون داد به محض اینکه سوار ماشین شد لورج رو دید.
"لورج؟؟!!"
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
ویسکی¹:(به انگلیسی: Whisky) نام رده گسترده‌ای از نوشیدنی‌های الکلی است؛ که از تخمیر دانه‌های غلات به‌دست می‌آید و پس از تقطیر در بشکه‌هایی از چوب بلوط جا می‌افتد.
تویوتا لندکروزر²:(به ژاپنی: トヨタ・ランドクルーザー) مجموعه‌ای از خودروهای چهارچرخ محرک شرکت تویوتا موتورز است که همچنان پس از سال‌های متمادی تولید می‌شوند و طولانی‌ترین سری مدل‌های درحال تولید تویوتا به‌شمار می‌رود
دیدگاه ها (۱۱)

ᴘᴀʀᴛ•¹²با چشم های قرمز شده به فرد داخل اتاق نگاهی انداخت، جا...

ᴘᴀʀᴛ•¹³"قربان،گزارش شده یه لنکروز مشکی توی خیابون اصلی بیشتر...

ᴘᴀʀᴛ•¹⁰پله ها رو یکی یکی بالا رفت، میتونست از آسانسور کمک بگ...

ᴘᴀʀᴛ•⁹با سردرد شدیدی چشم هاش رو باز کرد ولی توی اتاقی بیدار ...

ازدواج اجباری

𝐩𝐚𝐫𝐭•¹⁵تمام شد! هیچکس باورش نمیشد این زمان کمی که واقعا دیر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط