ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت11
باز این خجسته ی عوضی داره اتاق منو میگردها...
دندون قروچه ای کردم و با اعصبانیت درو باز کردم و با دیدنش که داشت فضولی میکرد داد زدم:
+تو اتاق من چیکار میکنی ها؟! به تو یاد ندادن وارد حریم خصوصی کسی نشی؟!
خجسته جوری که انگار اون شاکیه داد زد:
-دختره ی ایکبیری این چه طرز حرف زدن با بزرگتره؟!
حرصی گفتم:
+اومدی تو اتاق من داری فضولی میکنی طلبکارم هستی؟!
با خنده گفت:
-اتاق و مامانت برات گذاشته یا بابات که هفت گور پوسنده؟!
بابات از دار دنیا یه گاری داشت که اونم از صدقه سری بابای من بود!!!
پس زر مفت نزن باشه؟! من هروقت دلم بخواد میتونم بیام اینجا....
با نفرت تو چشماش نگاه کردم و داد زدم:
+ گمشوووو از اتاق من برو بیرونننن!!
برای اینکه بیشتر حرصمو در بیاره لبخند گشادی زد و گفت:
-نمیرم چه غلطی میخوای بکنی ها؟!
دستمو محکم مشت کردم و به سمتش حمله ور شدم و تمام دغ و دلیمو سرش خالی کردم!!!
انگار اون لحظه هیچی واسم مهم نبود جز خودم!!!
محکم موهاشو میکشیدم و با مشت میزدم تو شکمش که البته اونم بیکار ننشسته بود و همین کار و با من میکرد که با صدای نعره ی جمشید جفتمون عین مرغ پر کنده سر جامون وایسادیم:
-چه خبرتونه؟!
اخم غلیظی کردم و سرم و پایین انداختم و هیچی نگفتم که خجسته زد زیر گریه و خودشو لوس کرد و گفت:
-باباجان من اومدم تو اتاقش یکم استراحت کنم و عصبی شدو....
به سر وضعش اشاره کرد و ادامه داد:
-ببین چه بلایی سرم آورد، اصلا انگار نه انگار من خواهر بزرگم....
با نفرت به خجسته نگاه میکردم که چطوری خودشو مظلوم کرده بود که جمشید پرسید:
-آره آهو؟!
با حرص همونطوری که داشتم به خجسته نگاه میکردم گفتم:
+دروغ میگه!!!
اون اومده بود تو اتاق من داشت فضولی...
حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت!!!!
#پارت11
باز این خجسته ی عوضی داره اتاق منو میگردها...
دندون قروچه ای کردم و با اعصبانیت درو باز کردم و با دیدنش که داشت فضولی میکرد داد زدم:
+تو اتاق من چیکار میکنی ها؟! به تو یاد ندادن وارد حریم خصوصی کسی نشی؟!
خجسته جوری که انگار اون شاکیه داد زد:
-دختره ی ایکبیری این چه طرز حرف زدن با بزرگتره؟!
حرصی گفتم:
+اومدی تو اتاق من داری فضولی میکنی طلبکارم هستی؟!
با خنده گفت:
-اتاق و مامانت برات گذاشته یا بابات که هفت گور پوسنده؟!
بابات از دار دنیا یه گاری داشت که اونم از صدقه سری بابای من بود!!!
پس زر مفت نزن باشه؟! من هروقت دلم بخواد میتونم بیام اینجا....
با نفرت تو چشماش نگاه کردم و داد زدم:
+ گمشوووو از اتاق من برو بیرونننن!!
برای اینکه بیشتر حرصمو در بیاره لبخند گشادی زد و گفت:
-نمیرم چه غلطی میخوای بکنی ها؟!
دستمو محکم مشت کردم و به سمتش حمله ور شدم و تمام دغ و دلیمو سرش خالی کردم!!!
انگار اون لحظه هیچی واسم مهم نبود جز خودم!!!
محکم موهاشو میکشیدم و با مشت میزدم تو شکمش که البته اونم بیکار ننشسته بود و همین کار و با من میکرد که با صدای نعره ی جمشید جفتمون عین مرغ پر کنده سر جامون وایسادیم:
-چه خبرتونه؟!
اخم غلیظی کردم و سرم و پایین انداختم و هیچی نگفتم که خجسته زد زیر گریه و خودشو لوس کرد و گفت:
-باباجان من اومدم تو اتاقش یکم استراحت کنم و عصبی شدو....
به سر وضعش اشاره کرد و ادامه داد:
-ببین چه بلایی سرم آورد، اصلا انگار نه انگار من خواهر بزرگم....
با نفرت به خجسته نگاه میکردم که چطوری خودشو مظلوم کرده بود که جمشید پرسید:
-آره آهو؟!
با حرص همونطوری که داشتم به خجسته نگاه میکردم گفتم:
+دروغ میگه!!!
اون اومده بود تو اتاق من داشت فضولی...
حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت!!!!
۱.۳k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.