پـارت ⑤⑥
پـارت ⑤⑥
ویکتوریا
سپنتا اومده بود دنبالمون که ببرتمون خونشون اگه سپنتا نبود ما تو این شهر و کشور غریب چیکار می کردیم آخه. آرتان:واای سپنتا ببخشید تو رو هم توی
زحمت انداختیم سپنتا:دوست به درد همین موقعه ها میخوره دیگه
ـ آخه الان جلو خانوادتم هست زشته که سپنتا:نه بابا چه زشتی اتفاقا
خوشحالم میشن . بعد از چند مین رسیدیم به یه خونه ی خیلی بزرگ پیاده شدیم و ساک هامونو برداشتیم سپنتا در خونرو باز کرد و رفتیم تو که چند نفر
اومدن استقبالمون دو نفر که به نظر میومد مادر و پدر سپنتا باشن اومدن جلو.
مادرش:سلام خیلی خوش اومدین من مادر سپنتا هستم میتونین الهام صدام
بزنین و منم با اینکه هنوز خیلی خوب فارسی حرف نمیزدم گفتم:منم ویکتوریا هستم . یه دختره جوونی که به نظر میومد خواهرش باشه گفت:تو خارجی
هستی؟ ـ دو رگه هستم هم خارجی هم ایرانی. دختره:وای چه جالب راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم من سارا هستم. آرتان:منم برادر ویکتوریا آرتان
هستم. پسره که حتما برادر سپنتا بود گفت:تو هم دو رگه ای ؟ آرتان:آره
پسره:راستی منم سروشم برادر سپنتا یهو چشمش بهم خورد و یه لحظه
نگاهش تو نگاهم قفل شد وای چه چشمای براقی داره یهو به خودم اومدم و چشام و از چشاش برداشتم پدرش:خب منم پدر سپنتا هم که میتونین سهراب
صدام بزنین. سپنتا:خب دیگه بیاین تو خسته هستید. رفتیم داخل و با راهنمایی سارا روی مبل ها نشستیم . عمو سهراب:راستی شما ایتالیا که بودید
با سپنتای من آشنا شدین؟ آرتان:آره تو چندتا از برخورد هامون همو دیدیم و باهم صمیمی شدیم خدارشکر آرتان به عقلش رسید و این و سر هم کرد و
گفت بالاخره نمیتونست که بگه از تو بیمارستان بامن آشنا شدن و بعد بگه چجوری با آرتان . الهام خانم:بعد شما دوتا خودتون تنها اومدین پس چرا
بزرگتری باهاتون نیومده؟ ـ خب ما از چند سال پیش پدرو مادر و کل خانوادمون و از دست دادیم و خودمون دوتا هستیم.
الهام خانم:خدابیامرزتشون ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم. آرتان:نه ما دیگه عادت کردیم. عمو سهراب:پس با این حال مثله اینکه خوب روی پای
خودتون وایسادین آرتان:بله درسته خواهرم که دکتر روانشناسه منم که مربی ورزشم سارا که تا الان ساکت بود گفت:ویکتوریا مگه چندسالته که تونستی
بری دانشگاه و دکترا بخونی ؟ آخه بهت نمیخوره ـ خب من ۲۱ سالمه چون چند سال و جهشی خوندم تونستم زودتر از همسن های خودم مدرکم و بگیرم
عمو سهراب با یه نگاه تحسین آمیزی نگام کرد و یه نگاه تاسف آورم به سروش.
پـارت ـ ویـژه ـ نداریـم.
لایـک ـ وـ کامنـت ـ فرامـوش ـ نشـه.
ویکتوریا
سپنتا اومده بود دنبالمون که ببرتمون خونشون اگه سپنتا نبود ما تو این شهر و کشور غریب چیکار می کردیم آخه. آرتان:واای سپنتا ببخشید تو رو هم توی
زحمت انداختیم سپنتا:دوست به درد همین موقعه ها میخوره دیگه
ـ آخه الان جلو خانوادتم هست زشته که سپنتا:نه بابا چه زشتی اتفاقا
خوشحالم میشن . بعد از چند مین رسیدیم به یه خونه ی خیلی بزرگ پیاده شدیم و ساک هامونو برداشتیم سپنتا در خونرو باز کرد و رفتیم تو که چند نفر
اومدن استقبالمون دو نفر که به نظر میومد مادر و پدر سپنتا باشن اومدن جلو.
مادرش:سلام خیلی خوش اومدین من مادر سپنتا هستم میتونین الهام صدام
بزنین و منم با اینکه هنوز خیلی خوب فارسی حرف نمیزدم گفتم:منم ویکتوریا هستم . یه دختره جوونی که به نظر میومد خواهرش باشه گفت:تو خارجی
هستی؟ ـ دو رگه هستم هم خارجی هم ایرانی. دختره:وای چه جالب راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم من سارا هستم. آرتان:منم برادر ویکتوریا آرتان
هستم. پسره که حتما برادر سپنتا بود گفت:تو هم دو رگه ای ؟ آرتان:آره
پسره:راستی منم سروشم برادر سپنتا یهو چشمش بهم خورد و یه لحظه
نگاهش تو نگاهم قفل شد وای چه چشمای براقی داره یهو به خودم اومدم و چشام و از چشاش برداشتم پدرش:خب منم پدر سپنتا هم که میتونین سهراب
صدام بزنین. سپنتا:خب دیگه بیاین تو خسته هستید. رفتیم داخل و با راهنمایی سارا روی مبل ها نشستیم . عمو سهراب:راستی شما ایتالیا که بودید
با سپنتای من آشنا شدین؟ آرتان:آره تو چندتا از برخورد هامون همو دیدیم و باهم صمیمی شدیم خدارشکر آرتان به عقلش رسید و این و سر هم کرد و
گفت بالاخره نمیتونست که بگه از تو بیمارستان بامن آشنا شدن و بعد بگه چجوری با آرتان . الهام خانم:بعد شما دوتا خودتون تنها اومدین پس چرا
بزرگتری باهاتون نیومده؟ ـ خب ما از چند سال پیش پدرو مادر و کل خانوادمون و از دست دادیم و خودمون دوتا هستیم.
الهام خانم:خدابیامرزتشون ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم. آرتان:نه ما دیگه عادت کردیم. عمو سهراب:پس با این حال مثله اینکه خوب روی پای
خودتون وایسادین آرتان:بله درسته خواهرم که دکتر روانشناسه منم که مربی ورزشم سارا که تا الان ساکت بود گفت:ویکتوریا مگه چندسالته که تونستی
بری دانشگاه و دکترا بخونی ؟ آخه بهت نمیخوره ـ خب من ۲۱ سالمه چون چند سال و جهشی خوندم تونستم زودتر از همسن های خودم مدرکم و بگیرم
عمو سهراب با یه نگاه تحسین آمیزی نگام کرد و یه نگاه تاسف آورم به سروش.
پـارت ـ ویـژه ـ نداریـم.
لایـک ـ وـ کامنـت ـ فرامـوش ـ نشـه.
۶.۵k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.