پـارت ⑥⑥
پـارت ⑥⑥
تـرنـم٭
واای خیلی خسته شدم امروز رفتیم واسه آزمایش خون و خرید عروسی منم که حوصله نداشتم سه ساعت انتخاب کنم هرکدوم که میدیدم و میگرفتیم
نمیدونم چرا ولی اصلا شور و شوقی واسه عروسی و خرید عروسی نداشتم
همش یه چیزی تو دلم میگه دارم راه اشتباه و میرم ولی وقتی فک می کنم
میبینم من که راه اشتباهی و نمیرم. رهام:ترنم نمیخوای پیاده شی بری خونه؟
ـ ها ببخشید حواسم پرت شده بود خب من دیگه میرم تو نمیای داخل؟
رهام:نه برو به سلامت خداحافظ. ـ خدانگهدار. پیاده شدم و رفتم داخل .
با همه سلام کردم و رفتم تو اتاقم تیام و تیرداد بهم گفتن میخوان ببرنم
یه جای خوب هرچی هم بهشون گفتم کجا نگفتن.
ربعد از خوردن ناهار رفتم یه استراحت کوتاه کردم و بلند شدم و شروع کردم به آماده شدن و ی تیپ زرد خفن زدم با شال ۲ متری خوشگلش صدای در اومد
تیام:ترنم آماده نشدی؟ ـ چرا الان تموم میشه تیام:بدو پس دیر میشه ها.
یک آرایش خیلی ملیحم کردم و با برداشتن کیف و گوشیم رفتم پایین .
تیرداد:اوه بالاخره عروس خانم آماده شدن بابا کجایی سه ساعته ـ همینجام.
تیام:خیلی خب بریم دیگه. رفتیم و سوار ماشین تیام شدیم .
تیرداد:راستی ترنم وقتی که ایتالیا بودی من و سپیده از هم خوشمون اومد
ـ سپیده کیه؟ تیرداد:آه راستی یادم نبود چیزی یادت نیست سپیده دختر داییمونه ایشالله تو عروسی با همه ی فامیل آشنا میشی.
ـ خب ایشالله کی میخواین ازدواج کنید؟ تیرداد:بعد از عروسی شما.
ـ اینطوری زشت نیست من که از شما کوچیک ترم زود تر ازدواج کنم؟
تیام:نه بابا این رسم و رسومات که میگن اول باید بچه بزرگ ازدواج کنه بعد بچه ی کوچیک تر ماله قدیمه . ـ آها خوبه پس میگما شما من و دارین
کجا میبرین؟ تیام:قبلا انقدر عجول و فضول نبودیا. ـ من فقط کنجکاو شدم.
تیرداد:این جمله قشنگ تیکه کلامه فضولاست. و بعدش با تیام زدن زیر خنده
ـ اووف باشه اصلا من فوضولیم گل کرده نمیخواین بگین کجا داریم میریم؟
تیام:إ وا دختر خب یه لحظه صبر کن خودت میبینی نا سلامتی میخوای شوهر کنی ولی هنوزم مثله بچه ها رفتار می کنی.
بعد از ۵ مین رسیدیم به یه جنگل البته خیلی تاریک و ترسناک بود .
تیام:خب رسیدیم پیاده شو . ـ آخـه اینجـ... تیرداد:آخه و اینا نداریم پیاده شو بدو دختر خوب.
منم پیاده شدم و رفتم وسط تیام و تیرداد و دستاشونو گرفتم از بچه گی از تاریکی میترسیدم کلا وحشت داشتم .
رسیدیم به یه کلبه که تیام گفت:الان برو تو این کلبه یه لباس هست بپوش یکمم به خودت برس بیا بیرون ـ آخه برای چی؟ تیام:خـب..
تیرداد:میخوایم چندتا عکس خوشگل قبل از عروسیت ازت بگیریم. تیام:اوهوم راست میگه. منم باوجودی که هیچی نگرفتم ولی رفتم تو کلبه .
یـک ـ پارت ـ ویژه ـ در ـ کامنت ـ ها.
تـرنـم٭
واای خیلی خسته شدم امروز رفتیم واسه آزمایش خون و خرید عروسی منم که حوصله نداشتم سه ساعت انتخاب کنم هرکدوم که میدیدم و میگرفتیم
نمیدونم چرا ولی اصلا شور و شوقی واسه عروسی و خرید عروسی نداشتم
همش یه چیزی تو دلم میگه دارم راه اشتباه و میرم ولی وقتی فک می کنم
میبینم من که راه اشتباهی و نمیرم. رهام:ترنم نمیخوای پیاده شی بری خونه؟
ـ ها ببخشید حواسم پرت شده بود خب من دیگه میرم تو نمیای داخل؟
رهام:نه برو به سلامت خداحافظ. ـ خدانگهدار. پیاده شدم و رفتم داخل .
با همه سلام کردم و رفتم تو اتاقم تیام و تیرداد بهم گفتن میخوان ببرنم
یه جای خوب هرچی هم بهشون گفتم کجا نگفتن.
ربعد از خوردن ناهار رفتم یه استراحت کوتاه کردم و بلند شدم و شروع کردم به آماده شدن و ی تیپ زرد خفن زدم با شال ۲ متری خوشگلش صدای در اومد
تیام:ترنم آماده نشدی؟ ـ چرا الان تموم میشه تیام:بدو پس دیر میشه ها.
یک آرایش خیلی ملیحم کردم و با برداشتن کیف و گوشیم رفتم پایین .
تیرداد:اوه بالاخره عروس خانم آماده شدن بابا کجایی سه ساعته ـ همینجام.
تیام:خیلی خب بریم دیگه. رفتیم و سوار ماشین تیام شدیم .
تیرداد:راستی ترنم وقتی که ایتالیا بودی من و سپیده از هم خوشمون اومد
ـ سپیده کیه؟ تیرداد:آه راستی یادم نبود چیزی یادت نیست سپیده دختر داییمونه ایشالله تو عروسی با همه ی فامیل آشنا میشی.
ـ خب ایشالله کی میخواین ازدواج کنید؟ تیرداد:بعد از عروسی شما.
ـ اینطوری زشت نیست من که از شما کوچیک ترم زود تر ازدواج کنم؟
تیام:نه بابا این رسم و رسومات که میگن اول باید بچه بزرگ ازدواج کنه بعد بچه ی کوچیک تر ماله قدیمه . ـ آها خوبه پس میگما شما من و دارین
کجا میبرین؟ تیام:قبلا انقدر عجول و فضول نبودیا. ـ من فقط کنجکاو شدم.
تیرداد:این جمله قشنگ تیکه کلامه فضولاست. و بعدش با تیام زدن زیر خنده
ـ اووف باشه اصلا من فوضولیم گل کرده نمیخواین بگین کجا داریم میریم؟
تیام:إ وا دختر خب یه لحظه صبر کن خودت میبینی نا سلامتی میخوای شوهر کنی ولی هنوزم مثله بچه ها رفتار می کنی.
بعد از ۵ مین رسیدیم به یه جنگل البته خیلی تاریک و ترسناک بود .
تیام:خب رسیدیم پیاده شو . ـ آخـه اینجـ... تیرداد:آخه و اینا نداریم پیاده شو بدو دختر خوب.
منم پیاده شدم و رفتم وسط تیام و تیرداد و دستاشونو گرفتم از بچه گی از تاریکی میترسیدم کلا وحشت داشتم .
رسیدیم به یه کلبه که تیام گفت:الان برو تو این کلبه یه لباس هست بپوش یکمم به خودت برس بیا بیرون ـ آخه برای چی؟ تیام:خـب..
تیرداد:میخوایم چندتا عکس خوشگل قبل از عروسیت ازت بگیریم. تیام:اوهوم راست میگه. منم باوجودی که هیچی نگرفتم ولی رفتم تو کلبه .
یـک ـ پارت ـ ویژه ـ در ـ کامنت ـ ها.
۷.۶k
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.