پـارت ③⑥
پـارت ③⑥
ترنم٭
الان یک روزی از اومدنم به ایران میشه وقتی که من و رهام تمام اتفاقات و بهشون گفتیم همشون خیلی ناراحت شدن.
رهام امروز میخواست حرفاشو به بابام بزنه و گفت:
که میخواد باهام ازدواج کنه و ما همو دوست داریم همه خیلی عصبانی شده بودن نمیدونستم دلیل این همه عصبانیت چیه ؟ چرا انقدر از رهام بدشون میاد
بابام وقتی رهام اینو گفت رو کرد به من و گفت:تو هم دوستش داری؟ من که کوچک ترین حسی هم بهش ندادم نمیدونستم چی باید جواب بدم اما یه چیزی
تو ذهنم بهم میگفت که اون دوست داره پس چرا منتظری بهش بگو که تو هم دوستش داری و منم به حرف مغرم گوش دادم و گفتم:بله منم دوستش دارم.
بابا:خیلی خب حالا که دوتاتون همدیگرو دوست دارین فردا و پس فردا برید کارای ازدواج و انجام بدید تا سریع تر ازدواج کنین و یه جشن بزرگ بگیریم.
تیام:امـ اما بابا بابا:درسته ترنم حافظشو از دست داده ولی اگه واقعا یکیو دوست داشته باشه هنوزم این حس و میفهمه تیرداد:چرا نمیخواین اتفاق هایی که قبلا افتاده رو بگید.
بابا:نیازی نیست میدونی من از یک طرف خیلی خوشحالم که ترنم خاطراتشو یادش نمیاد پس بزار الان خودش تصمیم بگیره ـ چه خاطراتی رهام:هیچی همونایی که گفتم. ـ آها.
تیرداد :با وجودی که راضی نیستم ولی به تصمیم ترنم احترام میزارم تیام:منم همینطور یعنی واقعا من میخوام ازدواج کنم من تازه ۱۹ سالمه هنوز خیلی کوچیکم.
رهام:ممنون که بهم اعتماد کردین. بابا:حواست باشه این دفعه یه مویی از سر دخترم کم شه خونت حلالمه الانم برو خونتون خوب نیست تا ازدواج نکردین پیش هم باشین.
تیام:بابام راست میگه بلند شو برو رهامم بعد از خداحافظی بلند شد و رفت
از وقتی اومدم پامو تو اتاقم نزاشتم اصلا نمیدونم اتاقم کجا هست
ـ تیام میشه اتاقمو بهم نشون بدی؟ تیام:آره بیا تا بهت نشون بدم مطمعنم الان که هیچی یادت نیست اتاقتو ببینی عاشق اتاقت میشی خیلی اتاق قشنگی داری.
ـ إ پس کنجکاو شدم زودتر ببینم. تیام:خب بیا بریم و دستمو کشید و همراه خودش از پله ها برد بالا رسیدیم به یه اتاق و در باز کرد لامپ اتاق و روشن کردم
و رفتم تو وااااای این واقعاا اتاق منه چه اتاق خوشگلی کلی ریسه با لامپ های کوچولو سرتا سر اتاقمو گرفته بود دیواراهام که کامل روزنامه کاغذی بود و کلی
هم عکس روشون بود یه چشمم به یه طرفه اتاقم که یه قلب که با ریسه درست شده بود افتاد توشون پر عکس بود رفتم و عکس هارو نگاه کردم دیدم همش
عکسای من اون دوستامه رهام مگه نمیگفت اونا با من خیلی بد بودن پس چرا من این همه عکس ازشون زدم تو اتاقم ؟؟
پـارت ـ ویـژه ـ نـداریـم.
لایـک ـ و ـ کـامـنـت ـ فـراموش ـ نـشـه.
ترنم٭
الان یک روزی از اومدنم به ایران میشه وقتی که من و رهام تمام اتفاقات و بهشون گفتیم همشون خیلی ناراحت شدن.
رهام امروز میخواست حرفاشو به بابام بزنه و گفت:
که میخواد باهام ازدواج کنه و ما همو دوست داریم همه خیلی عصبانی شده بودن نمیدونستم دلیل این همه عصبانیت چیه ؟ چرا انقدر از رهام بدشون میاد
بابام وقتی رهام اینو گفت رو کرد به من و گفت:تو هم دوستش داری؟ من که کوچک ترین حسی هم بهش ندادم نمیدونستم چی باید جواب بدم اما یه چیزی
تو ذهنم بهم میگفت که اون دوست داره پس چرا منتظری بهش بگو که تو هم دوستش داری و منم به حرف مغرم گوش دادم و گفتم:بله منم دوستش دارم.
بابا:خیلی خب حالا که دوتاتون همدیگرو دوست دارین فردا و پس فردا برید کارای ازدواج و انجام بدید تا سریع تر ازدواج کنین و یه جشن بزرگ بگیریم.
تیام:امـ اما بابا بابا:درسته ترنم حافظشو از دست داده ولی اگه واقعا یکیو دوست داشته باشه هنوزم این حس و میفهمه تیرداد:چرا نمیخواین اتفاق هایی که قبلا افتاده رو بگید.
بابا:نیازی نیست میدونی من از یک طرف خیلی خوشحالم که ترنم خاطراتشو یادش نمیاد پس بزار الان خودش تصمیم بگیره ـ چه خاطراتی رهام:هیچی همونایی که گفتم. ـ آها.
تیرداد :با وجودی که راضی نیستم ولی به تصمیم ترنم احترام میزارم تیام:منم همینطور یعنی واقعا من میخوام ازدواج کنم من تازه ۱۹ سالمه هنوز خیلی کوچیکم.
رهام:ممنون که بهم اعتماد کردین. بابا:حواست باشه این دفعه یه مویی از سر دخترم کم شه خونت حلالمه الانم برو خونتون خوب نیست تا ازدواج نکردین پیش هم باشین.
تیام:بابام راست میگه بلند شو برو رهامم بعد از خداحافظی بلند شد و رفت
از وقتی اومدم پامو تو اتاقم نزاشتم اصلا نمیدونم اتاقم کجا هست
ـ تیام میشه اتاقمو بهم نشون بدی؟ تیام:آره بیا تا بهت نشون بدم مطمعنم الان که هیچی یادت نیست اتاقتو ببینی عاشق اتاقت میشی خیلی اتاق قشنگی داری.
ـ إ پس کنجکاو شدم زودتر ببینم. تیام:خب بیا بریم و دستمو کشید و همراه خودش از پله ها برد بالا رسیدیم به یه اتاق و در باز کرد لامپ اتاق و روشن کردم
و رفتم تو وااااای این واقعاا اتاق منه چه اتاق خوشگلی کلی ریسه با لامپ های کوچولو سرتا سر اتاقمو گرفته بود دیواراهام که کامل روزنامه کاغذی بود و کلی
هم عکس روشون بود یه چشمم به یه طرفه اتاقم که یه قلب که با ریسه درست شده بود افتاد توشون پر عکس بود رفتم و عکس هارو نگاه کردم دیدم همش
عکسای من اون دوستامه رهام مگه نمیگفت اونا با من خیلی بد بودن پس چرا من این همه عکس ازشون زدم تو اتاقم ؟؟
پـارت ـ ویـژه ـ نـداریـم.
لایـک ـ و ـ کـامـنـت ـ فـراموش ـ نـشـه.
۹.۷k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.