[the pearl]
[the pearl]
تو اون لحظه چند تا احتمال داشتيم
1 دزد اومده
2 گربه بوده
3 صدای پنجره ما نبوده
از اونجایی که بابای آمیتیس تنها مرد این خونه بود بلند شد تا بره خونرو بگرده و منو آمیتیسو وسط پذیرایی ول کرد
تو تاریکی چیز خواصی معلوم نبود ولی یه.. یه سایه ای تو آشپزخونه بود
انگار فقط من دیدمش چون آمیتیس واکنشی نداد ولی وقتی که اون سایه حرکت کرد و صدای کفپوش در اومد آمیتیس هم اونو دید
درسته دختر شجاعیم ولی نمیتونم با مردی که چاقو داشت دربیوفتم
ای.. این صحنه خیلی آشناست........ همون شبی که بابا رو از دست دادم یه دزد اومد تو خونه میخواست منو ببره...
بابا باهاش درگیر شد ولی جلوی چشمام وقتی که دیگه ضربه های چاقو از پا درش آوردن جون داد......
تا اون سایه به طرف ما دوید آمیتیس جیغ کشید و باعث شد پدرش سر برسه سایه تا متوجه اومدن باباش شد پابه فرار گذاشت.
حالم بد بود من اون خاطره رو فراموش کرده بودم قصد نداشتم دوباره به یادش بیارم..
آمیتیس سریع رفت اتاقش که بخوابه
باباش اومد تا منو ببره به اتاقم اولش فک کرد آسیب دیدم
_ا/ت حالت خوبه
همینو نیاز داشتم تا بزنم زیر گریه.....
اشکام میتونست یه سد رو پر کنه
_چی شده؟ بهت دست درازی کرد مرتیکه؟
+با هق بابام
_بابات چی؟
+بابام هق تویه همچین شبی هق مرد
نفهمیدم چطوری ولی تو بغلش فرو رفتم نه اینکه خودم رفته باشم او بغلم مرد حالم بد بود الان واقعا به بغل نیاز داشتم
ولی
رو دستاش بلندم کرد منم ترسیدم بیوفتم با دستام پیرهنشو گرفتم منو برد تو اتاقم و رو تختم گذاشت
_پدرت شبا قبل خواب واست چیکار میکرد؟
+خب....... بغلم میکرد و پیشونیمو میبوسید
دوباره بغلم کرد و...... پیشونیمو بوسید یه بوسه ریزم رو لبم زد
_حالا بخواب عزیزم
پتو رو روم انداخت و رفت...... و من موندم افکارم تا صبح.....
تو اون لحظه چند تا احتمال داشتيم
1 دزد اومده
2 گربه بوده
3 صدای پنجره ما نبوده
از اونجایی که بابای آمیتیس تنها مرد این خونه بود بلند شد تا بره خونرو بگرده و منو آمیتیسو وسط پذیرایی ول کرد
تو تاریکی چیز خواصی معلوم نبود ولی یه.. یه سایه ای تو آشپزخونه بود
انگار فقط من دیدمش چون آمیتیس واکنشی نداد ولی وقتی که اون سایه حرکت کرد و صدای کفپوش در اومد آمیتیس هم اونو دید
درسته دختر شجاعیم ولی نمیتونم با مردی که چاقو داشت دربیوفتم
ای.. این صحنه خیلی آشناست........ همون شبی که بابا رو از دست دادم یه دزد اومد تو خونه میخواست منو ببره...
بابا باهاش درگیر شد ولی جلوی چشمام وقتی که دیگه ضربه های چاقو از پا درش آوردن جون داد......
تا اون سایه به طرف ما دوید آمیتیس جیغ کشید و باعث شد پدرش سر برسه سایه تا متوجه اومدن باباش شد پابه فرار گذاشت.
حالم بد بود من اون خاطره رو فراموش کرده بودم قصد نداشتم دوباره به یادش بیارم..
آمیتیس سریع رفت اتاقش که بخوابه
باباش اومد تا منو ببره به اتاقم اولش فک کرد آسیب دیدم
_ا/ت حالت خوبه
همینو نیاز داشتم تا بزنم زیر گریه.....
اشکام میتونست یه سد رو پر کنه
_چی شده؟ بهت دست درازی کرد مرتیکه؟
+با هق بابام
_بابات چی؟
+بابام هق تویه همچین شبی هق مرد
نفهمیدم چطوری ولی تو بغلش فرو رفتم نه اینکه خودم رفته باشم او بغلم مرد حالم بد بود الان واقعا به بغل نیاز داشتم
ولی
رو دستاش بلندم کرد منم ترسیدم بیوفتم با دستام پیرهنشو گرفتم منو برد تو اتاقم و رو تختم گذاشت
_پدرت شبا قبل خواب واست چیکار میکرد؟
+خب....... بغلم میکرد و پیشونیمو میبوسید
دوباره بغلم کرد و...... پیشونیمو بوسید یه بوسه ریزم رو لبم زد
_حالا بخواب عزیزم
پتو رو روم انداخت و رفت...... و من موندم افکارم تا صبح.....
۱.۲k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.