پارت دهم
پارت دهم
حدود یک ساعتی میشد که ا.ت از خواب بیدار شده بود اما توان اینکه بلند بشه رو نداشت!
انگار به هر قسمت بدنش وزنه ۱۰۰ کیلویی وصل کرده بودن و اون رو چسب کرده بودن به تخت
در اتاقش باز شد
فکر کرد یه جونه اما تهیونگ داخل شد
کنار تخت نشست
٪حالت خوبه؟
-اره...اما نمی تونم بلند بشم و دست و پامو تکون بدم
٪دیروز خیلی ازت کار کشیدم
-اشکالی نداره..مهم اینه که لطفتو جبران کرد
تهیونگ به چهره مهربون دخترک لبخند زد و گفت:
٪من برات صبحونه میارم بهت میدم..
-نیازی...
اما قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه تهیونگ از اتاق رفت بیرون
-اون جدیه اما با این حال مهربونه
ا.ت با این جمله لبخند زد
٪خب من اومدم
تهیونگ با سینی ای که محتویات صبحونه داخلش بود کنار تخت نشست و با صبر و حوصله به ا.ت صبحونه می داد و اجازه نداد دخترک کاری بکنه
٪خوشمزه بود؟
-اره..از مادرت تشکر کن
٪مامانم وقتی فهمید مجبورت کردم خودت تنهایی کل زمین رو صاف کنی عصبانی شد و سرم غر زد
اما تهیونگ به خاطر اینکه عصبانیت مادرشو کم کنه این کار هارو نمی کرد
خودش با این فکر به ا.ت داشت صبحونه میداد
احساس گناه می کرد؟ یا که چی؟
....
جنی با عصبانیت دستشو به میز کوبید و رو به نیروی پلیس فریاد زد:
-من این حرف هارو متوجه نمیشم سروان! شما باید به هر قیمتی شده خواهرم رو پیدا کنید!
+خانوم ما بهتون گفتیم نیروهامون در حال حاضر کمه و نمی تونیم...تقریبا کل سیول و اطرافش رو نیروهامون گشتن اما خواهرتونو پیدا نکردن...یا ایشون از کشور خارج شده یا که مرده یا شایدم دزدیدنش
-شما باید پیداش کنید!
جنی کیفش رو برداشت و با حرص در اتاق رو بست
وقتی وارد اتوبوس شد و روی صندلی نشست سرش رو به پنجره تکیه داد و اجازه داد اشک هاش سرازیر بشه
الان خواهرش کجا بود؟
غذا میخورد؟
حالش خوب بود؟
ایا زنده بود یا که نه؟!
شاید هم کسی دزدیده بودتش؟
موبایلشو از تو کیفش دراورد و خودش رو با گوش دادن اهنگ سرگرم کرد تا سوالات درون ذهنش اون رو نگران و عصبی نکنه...
حدود یک ساعتی میشد که ا.ت از خواب بیدار شده بود اما توان اینکه بلند بشه رو نداشت!
انگار به هر قسمت بدنش وزنه ۱۰۰ کیلویی وصل کرده بودن و اون رو چسب کرده بودن به تخت
در اتاقش باز شد
فکر کرد یه جونه اما تهیونگ داخل شد
کنار تخت نشست
٪حالت خوبه؟
-اره...اما نمی تونم بلند بشم و دست و پامو تکون بدم
٪دیروز خیلی ازت کار کشیدم
-اشکالی نداره..مهم اینه که لطفتو جبران کرد
تهیونگ به چهره مهربون دخترک لبخند زد و گفت:
٪من برات صبحونه میارم بهت میدم..
-نیازی...
اما قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه تهیونگ از اتاق رفت بیرون
-اون جدیه اما با این حال مهربونه
ا.ت با این جمله لبخند زد
٪خب من اومدم
تهیونگ با سینی ای که محتویات صبحونه داخلش بود کنار تخت نشست و با صبر و حوصله به ا.ت صبحونه می داد و اجازه نداد دخترک کاری بکنه
٪خوشمزه بود؟
-اره..از مادرت تشکر کن
٪مامانم وقتی فهمید مجبورت کردم خودت تنهایی کل زمین رو صاف کنی عصبانی شد و سرم غر زد
اما تهیونگ به خاطر اینکه عصبانیت مادرشو کم کنه این کار هارو نمی کرد
خودش با این فکر به ا.ت داشت صبحونه میداد
احساس گناه می کرد؟ یا که چی؟
....
جنی با عصبانیت دستشو به میز کوبید و رو به نیروی پلیس فریاد زد:
-من این حرف هارو متوجه نمیشم سروان! شما باید به هر قیمتی شده خواهرم رو پیدا کنید!
+خانوم ما بهتون گفتیم نیروهامون در حال حاضر کمه و نمی تونیم...تقریبا کل سیول و اطرافش رو نیروهامون گشتن اما خواهرتونو پیدا نکردن...یا ایشون از کشور خارج شده یا که مرده یا شایدم دزدیدنش
-شما باید پیداش کنید!
جنی کیفش رو برداشت و با حرص در اتاق رو بست
وقتی وارد اتوبوس شد و روی صندلی نشست سرش رو به پنجره تکیه داد و اجازه داد اشک هاش سرازیر بشه
الان خواهرش کجا بود؟
غذا میخورد؟
حالش خوب بود؟
ایا زنده بود یا که نه؟!
شاید هم کسی دزدیده بودتش؟
موبایلشو از تو کیفش دراورد و خودش رو با گوش دادن اهنگ سرگرم کرد تا سوالات درون ذهنش اون رو نگران و عصبی نکنه...
۴۷.۵k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.