پارت یازدهم
پارت یازدهم
تهیونگ و جونگکوک هر دو سه زمینی که ا.ت صاف کرده بود رفتن تا گوجه هارو قبل از رسیدن فصل سرما بکارن
مین وو هم با دوستانش به کوهستان رفته بود و یه جین مشغول تمیز کردن خونه بود
ا.ت همچنان عضلاتش سنگین بودن و روی تخت اتاقش دراز کشیده بود
یه جین بعد از تمیز کردن اتاق خواب ها به اتاق ا.ت رفت
می خواست در صورت امکان اونجارو هم تمیز کنه
ا.ت بهش اجازه داد و یه جین مشغول سابیدن شد
-کاشکی می تونستم کمکتون کنم...
=این حرفو نزن تو به اندازه کافی به پسرم کمک کردی هر چند اونم حق نداشت ازت انقدر کار بکشه
-من که مشکلی نداشتم
یه جین سری تکون داد و به ادامه تمیز کاریش پرداخت
-راستش....می خواستم یه چیزی بهتون بگم
=من همین طور که دارم تمیز می کنم می شنوم
-راستش من فقیر نیستم...
یه جین دست از تمیز کاری برداشت و به ا.ت نگاه کرد
-من یه خواهر کوچیک تر به اسم جنی دارم وقتی جنی بدنیا اومد مادرم مرد بعد از اون پدر متنها تکیه گاه و همراه من شد اما اونم چند ماه پیش مریض شد و مرد من از اینکه پدرمو از دست دادم خیلی ضربه بدی خوردم و افسردگی گرفتم خواهر بیچارمم کنار دانشگاهش کار می کرد تا پول دارو های منو بده...یکی از پسرهای اطراف خونمون ادعا می کرد عاشقمه هر روز پیشم میومد و بهم غذا و دارو میداد اما یه روز که پیشنهادشو رد کردم اونم عصبانی شد و می خواست منو بکشه! همین موضوع باعث شد بیشتر حالم از خودم بهم بخوره خواهرمم که فهمید حالم بدتر شده تصمیم گرفت بیخیال دانشگاهش بشه تا بیشتر کار کنه و منو ببره تحت روانپزشک باشم اما من نمی خواستم خواهرم به خاطر من اینطوری زندگیش رو تباه کنه برای همین فرار کردم و بعد هم تهیونگ نجاتم داد و من الان اینجام
ا.ت انتظار هر واکنشی رو داشت
می دونست الان یه جین عصبانی اون رو از خونه میندازه بیرون و با تهیونگ جر و بحث راه میندازه اما برخلاف تصور یه جین لبخند زد و گفت:
=خودمم می دونستم فقیر نیستی اما نمی خواستم به روی خودم بیارم می دونم چقدر سخته سربار کسی باشی..میتونی یه مدت پیشمون بمونی تا ببینم چیکار می تونم برات بکنم
-من خیلی خوشحالم...اوما
ا.ت ناگهان با حرفی که زد دستش رو جلوی دهنش گذاشت
=میتونی بهم بگی مامان منم دوست دارم تو رو مثل دختر خودم بدونم
یه جین سر دخترک رو نوازش کرد
ا.ت از اینکه پیش تهیونگ و خانوادش بود لبخند زد و خداروشکر کرد که الان یه جای امن بود
....
*هیونگ بذرارو همینجوری بکارم یا با کلم باشه؟
جونگکوک جوابی نشنید
جونگکوک فکر کرد تهیونگ به خاطر فاصله ی زیادشون هیچی نمیشنوه
نزدیک تر شد و با صدای بلند تر تهیونگو صدا زد
اما بازم نشنید
عصبی به سمت تهیونگ رفت که پشت بهش نشسته بود و مشغول کار بود
*هیونگ!
تهیونگ از جهان افکارش بیرون اومد
٪چته کوک؟..چیشده؟
*چرا بذرارو نمی کاری؟ همین جوری بالاسره اون چاله می خوای بشینی؟
٪هیچی...تو فکر بودم
*تو فکر؟ از تو بعیده!
جونگکوک مشکوک به برادرش خیره شد
*نکنه به خاطر اینکه از ا.ت کار کشیدی احساس گناه میکنی؟
٪کوک..فکر می کنم عاشق ا.ت شدم!
*چ...چی؟ ا.ت؟ اما اون که فقیره؟
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
٪مگه عشق این چیزا رو میفهمه؟
*ای بابا..حالا می خوای چیکار کنی؟
٪فعلا منتظر میمونم تا ببینم حسم واقعیه یا نه...تو هم به کارت برس
جونگکوک به قسمت خودش رفت و مشغول کار شد
تهیونگ هم با فکر به ا.ت بذرهارو می کاشت
بچم عاشق شدههه
تهیونگ و جونگکوک هر دو سه زمینی که ا.ت صاف کرده بود رفتن تا گوجه هارو قبل از رسیدن فصل سرما بکارن
مین وو هم با دوستانش به کوهستان رفته بود و یه جین مشغول تمیز کردن خونه بود
ا.ت همچنان عضلاتش سنگین بودن و روی تخت اتاقش دراز کشیده بود
یه جین بعد از تمیز کردن اتاق خواب ها به اتاق ا.ت رفت
می خواست در صورت امکان اونجارو هم تمیز کنه
ا.ت بهش اجازه داد و یه جین مشغول سابیدن شد
-کاشکی می تونستم کمکتون کنم...
=این حرفو نزن تو به اندازه کافی به پسرم کمک کردی هر چند اونم حق نداشت ازت انقدر کار بکشه
-من که مشکلی نداشتم
یه جین سری تکون داد و به ادامه تمیز کاریش پرداخت
-راستش....می خواستم یه چیزی بهتون بگم
=من همین طور که دارم تمیز می کنم می شنوم
-راستش من فقیر نیستم...
یه جین دست از تمیز کاری برداشت و به ا.ت نگاه کرد
-من یه خواهر کوچیک تر به اسم جنی دارم وقتی جنی بدنیا اومد مادرم مرد بعد از اون پدر متنها تکیه گاه و همراه من شد اما اونم چند ماه پیش مریض شد و مرد من از اینکه پدرمو از دست دادم خیلی ضربه بدی خوردم و افسردگی گرفتم خواهر بیچارمم کنار دانشگاهش کار می کرد تا پول دارو های منو بده...یکی از پسرهای اطراف خونمون ادعا می کرد عاشقمه هر روز پیشم میومد و بهم غذا و دارو میداد اما یه روز که پیشنهادشو رد کردم اونم عصبانی شد و می خواست منو بکشه! همین موضوع باعث شد بیشتر حالم از خودم بهم بخوره خواهرمم که فهمید حالم بدتر شده تصمیم گرفت بیخیال دانشگاهش بشه تا بیشتر کار کنه و منو ببره تحت روانپزشک باشم اما من نمی خواستم خواهرم به خاطر من اینطوری زندگیش رو تباه کنه برای همین فرار کردم و بعد هم تهیونگ نجاتم داد و من الان اینجام
ا.ت انتظار هر واکنشی رو داشت
می دونست الان یه جین عصبانی اون رو از خونه میندازه بیرون و با تهیونگ جر و بحث راه میندازه اما برخلاف تصور یه جین لبخند زد و گفت:
=خودمم می دونستم فقیر نیستی اما نمی خواستم به روی خودم بیارم می دونم چقدر سخته سربار کسی باشی..میتونی یه مدت پیشمون بمونی تا ببینم چیکار می تونم برات بکنم
-من خیلی خوشحالم...اوما
ا.ت ناگهان با حرفی که زد دستش رو جلوی دهنش گذاشت
=میتونی بهم بگی مامان منم دوست دارم تو رو مثل دختر خودم بدونم
یه جین سر دخترک رو نوازش کرد
ا.ت از اینکه پیش تهیونگ و خانوادش بود لبخند زد و خداروشکر کرد که الان یه جای امن بود
....
*هیونگ بذرارو همینجوری بکارم یا با کلم باشه؟
جونگکوک جوابی نشنید
جونگکوک فکر کرد تهیونگ به خاطر فاصله ی زیادشون هیچی نمیشنوه
نزدیک تر شد و با صدای بلند تر تهیونگو صدا زد
اما بازم نشنید
عصبی به سمت تهیونگ رفت که پشت بهش نشسته بود و مشغول کار بود
*هیونگ!
تهیونگ از جهان افکارش بیرون اومد
٪چته کوک؟..چیشده؟
*چرا بذرارو نمی کاری؟ همین جوری بالاسره اون چاله می خوای بشینی؟
٪هیچی...تو فکر بودم
*تو فکر؟ از تو بعیده!
جونگکوک مشکوک به برادرش خیره شد
*نکنه به خاطر اینکه از ا.ت کار کشیدی احساس گناه میکنی؟
٪کوک..فکر می کنم عاشق ا.ت شدم!
*چ...چی؟ ا.ت؟ اما اون که فقیره؟
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
٪مگه عشق این چیزا رو میفهمه؟
*ای بابا..حالا می خوای چیکار کنی؟
٪فعلا منتظر میمونم تا ببینم حسم واقعیه یا نه...تو هم به کارت برس
جونگکوک به قسمت خودش رفت و مشغول کار شد
تهیونگ هم با فکر به ا.ت بذرهارو می کاشت
بچم عاشق شدههه
۵۴.۰k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.